باران میبارد
جاده خلوت است
این جاده انگار اصلا از ازل قرار بوده خلوت باشد...
>
پلک هایم سنگینی میکند
هوای ماشین سرد و گرم است
شیشه های ماشین از گرمای بخاری عرق کرده اند
باد سردی از منفذ کوچک پنجره راه به داخل ماشین یافته...
سرم را به صندلی تکیه میدهم
روی شیشه ها عرق سردی نشسته است
نامجو میخواند:دق که ندانی که چیست گرفته ام...
و نا خود آگاه تکرار میکنم
دق که ندانی که چیست گرفته ام...
دق
که ندانی خانم زیبا...
پدر بزرگم از قدیم ها میگوید
که تا نمیدانم کجا و کجا میرفته و کار میکرده
و جوان های امروزی...
دق
;ندانی
خانم زیبا
دق که ندانی
که ندانی
ندانی
.
.
.
هوا کم کم تاریک میشود
پلک هایم سنگین و سنگین تر میشود
ماشین از روی چاله ی آبی میگذرد
آب روی دیوار های کاه گلی باغ کنار جاده میریزد
پدر بزرگم تذکر میدهد تا سرعت را کمتر کنیم
روی شیشه مه گرفته دست میکشم
خطوطی در هم
بر هم
دق که ندانی که چیست گرفته ام...
برف پاک کن باران روی شیشه را پاک میکند
دست انداز ابتدای شهر را رد میکنیم
سرم را به ناچار بلند میکنم
دق
که ندانی
خانم زیبا...
حذف شد!
No comments :|
وقتی نمینویسی
وقتی دست و دلت به نوشتن نمیرود
نوشته ها میشوند بغض
که می آیند در گلویت لانه میکنند
و این بغض
به سنگینی تمام ابر های زمستانی
به سنگینی تمام حروف
اشک دارد
درد دارد
و این بغض
نه حرف میشود برای زدن
نه اشک برای باریدن
تنها باری میشود بر دوش گلویت
و تو مدام سرفه میکنی...
یک اتفاق هایی می افتند که نباید
و من نه آنقدر گستاخم که جلویشان را بگیرم
و نه آنقدر قوی که افتادنشان را تاب بیاورم
آدم اگر در جهل باشد
اگر نداند چه بر سرش خواهد آمد
برایش بهتر است...
دارم سعی میکنم به این روزها که یکی پس از دیگری از پی هم می دوند، فکر نکنم
دارم سعی میکنم از فرصت ها از بودن ها از نیوفتادن ها استفاده کنم
استفاده میکنم قبل از تمام شدن ها قبل از نبودن ها قبل از افتادن ها...
(و کاش میشد
جلوی افتادن بعضی اتفاقات را
با احساسات
گرفت!)
این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز
این شهر
مرا
با تو
نمی خواست
عزیز...
-علیرضا آذر
اگه بدون عشق من
کنار هر کسی خوشی
به حرمن گذشته مون
چرا منو نمیکشی؟
-احسان خواجه امیری
زندگی عرصه ی نبرد ست
هر کس برای دست یافتن به آرزوهایش
شمشیر میکشد
خنجر از پشت میزند
چنگ میزد
دست درازی میکند
خون میریزد
و گاهی
یک نفر در میانه ی جنگ
آروزیش را به حراج میگذارد
و گاهی
یک نفر زره از تن میگشاید و میگذراد زخمش بزنند
در میانه ی نبرد
طبیب هم هست
مرهم میگذارد روی دلت، روی دیده ات
و بازهم جنگ جویان در حال نبردند...
و شاید آرزو ها نیز
نه به وجود می آیند
و نه از بین میروند
تنها از دست جنگ جویی به دست جنگ جوی دیگر
منتقل میشوند
و اما گاهی
باید
آرزویت را زمین بگذاری
و
بروی...
احساس میکنم دچار خود سانسوری شده ام خودم حرفایم را سانسور میکنم و اینطور میشود که کلمات هم قهر میکنند میگویند مارا نمینویسی؟ و من میگویم عزیزانم دوست دارم اما نمیشود شمارانوشت( و البته که سعی میکنم جوری بگویم که ناراحت نشوند مثلا مهربانتر میگویمشان)اما خب کلمه اتد دیگر! گاهی قهر میکنند و میگذارد و میروند
اینطور مشود که یک به اصطلاح نویسنده ! جوهر حرف هایش که همان کلمات هستند خشک میشود و ساکت میشود
احساس میکند اما احساس هایش گنگند وقتی نمیتواند بنویسدشان وقتی کلمات یاری نمیکنند وقتی دست خود او هم جلونمیرود وقتی ...
و البته که بعضی احساس هارا نمیتوان نوشت حتی اگر کلمات باشند ...
اصلا بعضی وقت ها یک حس را داری و نداری میخواهی از داشتنش بنویسی که میبینی نداریش و با خود میگویی از چه میخواهی بنویسی؟از نداشته هایت؟ پس صفحه وبلاگت را میبندی اما همین که بستی احساس میکنی یک چیزی هست!
عارفانه عاشقت هستم
صوفیانه دوستم بدار...