در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

عبرت

باید گاهی
بعضی حرف ها
بعضی روز ها
بعضی صداها
و خیلی از دیگر بعضی های مربوط به یک نفر را
بارها و بارها
خواند و
تکرار کرد و
هیچگاه فراموش نکرد...
آخر میدانی
عبرت
در خیلی از بعضی ها
در خیلی از صداها
خیلی از روزها
حرف ها...
نهفته ست

~~> م

۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ف.ع

م

گاهی باید یک نفر را برای همیشه در خاطر خاک کرد....
۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع

به همین سادگی

روز دختر مبارک :)
۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۷ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ف.ع

در نهایت چیزی جز قطعه های آرام از او نخواهد ماند

نوشتن بعضی احساسات
که به ندرت پیش می آیند
چیزی مثلِ
عکس گرفتن از
درون مجسمه ای ست
که روی تاقچه
خاک میخورد...
انگار که گردو خاکش را زدوده باشی و
بدنش را شکافته...
انگار که احساس غلیان یافته را
راهی به بیرون گشوده باشی و
انفجاری ساخته...



+همیشه آرامش قبل از طوفان نیست
طوفان که ویران کند
شهر آرام خواهد شد
انگار که به خوابی عمیق رفته باشد
و تنفس شهر
زیر پوست ویرانه ها خواهد بود
آرامش بعد طوفان
قطعا
بویی از مرگ برده است...
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

درک

+ درکم میکنی دیگه؟
- اره
+ درک بعضی وقتا
معنی تحملو میده...



❌دیالوگ
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

سکوت پبامبری ست که از میان حرف ها برانگیخته شد!

یک نفر از تمام حرف ها
به من، نگفتن را آموخت...



+"در نهایت، آنچه در ذهن ما خواهد ماند حرف‌های دشمنانمان نیست بلکه سکوت دوستانمان است!"

++ خون هر آن غزل که نگفته ام به پای توست... 

۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

و قلبی که از حرف ها خون شد و تپید...

در گوشه ی تاریکی از قلبم
کودک درون من
با چشمانی خیس
بر تلی از خاک نشسته است
باد
خاکستر های سوخته ای را
در هوا معلق میکند
و برگ ها
سیاهند
یا سوخته اند همه
و یا
ماتم گرفته اند
و لباس سیاه به تن دارند
در گوشه ای از قلب من
دختر بچه ای با موهای بلند نشسته است و
صدای هق هقش ضربان قلب من است
و چه بود زیر آن تل خاک
که اینگونه قلبم را به تپش وا میداشت...
میدانم میدانم
تنها نمیخواهم
یاد آوری شان کنم
میدانم
زیر آن تل خاک
حرف هایی ست
که باید نگفته میماندند
تا ابد...
زیر ناخن های دخترک
چرکی از خاک و خاکستر است
شاید
میخواهد حرف هارا بیرون بکشد!
نه
نمیخواهم
حرف های ناگفته
جایی در اعماق قلبم
باید دفن میشدند
باد میوزد
خاکستر حرف هارا
با خود میبرد...
(بعضی حرف هارا هم باید میسوزاندم دیگر...)
باید سنگی برای این تل خاک پیدا کنم
(راستی دلِ سنگ همان سنگِ دل است؟
شاعران تنها مقلوبش کرده اند انگار...!)
مبادا حرف ها
از درز های کوچک خاک
نفوذ کنند
مبادا دخترک
نبشِ حرف کند
مبادا اشک هایش
بشود حیات
برای حروف
و جوانه
از ناگفته ها
سبز شود!
بعید میدانم سبز شود
اینجا همه چیز
در تاریکی
در سیاهی
فرو رفته است
اینجا
تنها صدای دخترک به گوش میرسد
و بادی که موهایش را
به تازیانه ای مبدل میکند
از زخم هایش
حرف جاری بود...

۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

سایه روشن حرف ها...

و تمام این اشک ها
میتوانستند حرف هارا
بشویند
سایه هارا روشن کنند
اگر
بُعد سومی هم
وجود داشت...


+دم غروب
سایه های بلندی
مثل حرف های ناگفته
از پس اجسام
از پس کلمات
تا به ناکجا
امتداد می یابند...

۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

نانوشته

نمی نویسم

نمی نویسم 

تا تمام حرف ها

جایی میان مچ و انگشت هایم

در نوسان باشد

نمی نویسم...

نمینویسم 

تا تمام حرف ها

جمع شوند روی هم

اجتماعی درد آور... 

نمی نویسم...

نمینویسم

تا بمیرند کلمات

درهوایی که کاغذ نیست

گوشت است

خون است

استخوان است

و جنازه حرف هایی هم هستند

که تا عمق استخوان رسوخ خواهند کرد

نمی نویسم... 

نمی نویسم 

منکه از ازل

تا ابد

درگیرو دار حرف های نانوشته ام... 

۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۸ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع