در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

نشد که از دلم، جدا کنم تورو...

موسیقی متن فیلم چ-بهرخ شورورزی

.

.

.

.

+با آنکه کمابیش نمیفهممش، عجیب نشسته بر دلم...

++از دوستان هیچکدام کُرد نیستند؟

+++نشد که ننویسم...

++++نشد که بی دهن، صداکنم تورو، تمام حرف من، برو برو برو...

۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۸ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ف.ع

مثلِ رنگِ بیرنگی...

وقتی احساس هایی هستند که در عمق کلمات نمیشینند
نوشتن میشود حاشیه رفتن بیهوده...







+برای مدتی :
در نبود خواهم بود،مثلِ تابِ بیتابی،مثلِ...
۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۲ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ف.ع

رفتند تمام فصل ها الا تو،پاییز دمت سرد تو ماندى با من...

خب راستش را بخواهید آمدم مثل این یکى دو روز یک مشت کلمه پشت سر هم ردیف کنم و اسمش را بگذارم پست ومنتشر کنم اما ترجیح دادم به جاى گزافه گویى و حاشیه رفتن تنها بنویسم که:
خوب نیستم ...!




+و همه اینهارا میشود از پست گذاشتن های مکرر فهمید...
++عنوان را پاییز سال قبل در حاشیه یکى از دفتر هایم نوشتم و اکنون دوباره با آن برخورد کردم با حالى شبیه به همان روز ها...
+++بیا تا قصه ى غم را و شب را،اگر خوابت نمى آید بگویم
۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۵ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ف.ع

دو مورد آنهم در یک روز

گاهى درست موقعى که همه چیز به روال عادی اش در حال پیش رفتن است، آدم هاى عوضى اى پیدا میشوند تا نشان بدهند بر زندگى آدم ها نیز برخى قوانین جنگل حاکم است،اشتباه نکنید! جمله ى قبل به هیچ وجه حاوى کلمه توهین آمیزى نبود بلکه مقصود از عوضى ،اشتباهى ست یعنى آدم هایی که اشتباهى در مکان یا زمانى خاص قرار گرفته اند،اصولا این گونه از آدم ها در ظرف موقعیتشان نمیگنجند و همیشه پایشان را از ظرفشان دراز تر میکنند
مثلا یک مورد از برخورد با این آدم هاى عوضى امروز برایم اتفاق افتاد! بعد از آنکه کیفم را روى صندلى اى گذاشته و چند دقیقه اى از آن دور ماندم...درست همان لحظه که برگشتم و کیفم را پایینِ آن صندلىِ اشغال شده دیدم! و وقتی دلیل را جویا شدم جوابِ "اِ کیفت رفته پایین؟!!" را همراه با پوزخند دریافت کردم!! حتما میتوانید حدس بزنید چنین جوابى آنهم از شخصى کوچکتر از شما چقدر میتواند عذاب آور باشد!همانطور که تمام انرژى ام را جمع کرده بودم تا بدون جدل لفظى از او محترمانه بخواهم بلند شود و برود سر کلاسش پاسخ داد:"اصلا در شأن من نیست با تو بحث کنم چون تو یه بیشعورى" و شروع کرد بلند بلند خواندن درسش که یعنی من صدای تورا نمیشنوم!! به من حق بدهید که با شنیدن این جمله بروم سر وقت معاونشان و از او بخواهم تا در آموزش و مخصوصا پرورش آنها کمى کوشاتر باشد!!
اگر روزی با چنین افرادى برخورد داشتید شاید بهتر باشد به آنها موقعیتى را که بر حسب شانس یا هر چیز دیگر در آن قرار گرفته اند، متذکر شوید باشد که رستگار شوند!

۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

آن شر لی

آنه

تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟

وقتی روشنی چشم هایت، در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود،

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات،

از تنهایی معصومانه دست هایت…

آیا میدانی که در هجوم دردها و غم هایت

و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات

حقیقت زلالیِ دریاچه آب های نقره ای نهفته بود؟

آنه

اکنون آمده ام تا دست هایت را

به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری،

در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی!

و اینک آنه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست …

در انتظار تو...

۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

و یک ماه وقت دارد برسد به دست س.س

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۹ ۰ نظر
ف.ع

ما

اینکه مینشینی وآدم های زندگی‌‌ات را از شش هفت سال پیش تا حال، نشخوار میکنی
یعنی یک جای کارِ حالت میلنگد....






+ما:از اصوات یکی از نشخوار کنندگان! /حاصل اجتماع چندین نفر، متکلم مع الغیر...
۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ف.ع

غیر قابل شرح!

وقتی خودت را، گوش هایت برای شنیدن را، دست هایت برای حرف زدن را و حتی شماره‌ات را
از دسترس خارج کرده‌ای و
دلت در یک جمعه سرد پاییزی، سخت میگیرد...
۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ف.ع

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع...

در پیله تنهایی ات پیچیده ای به امید پروانه شدن
و با اولین باران پاییزی سر از گریبان بیرون می آوری
کمی از سرما به خود میپیچی و با خود فکر میکنی
وقت بال زدن و رقصیدن ِ با برگ های پاییز فرارسیده
آرام میان عطر خاک شناور میشوی و به دنبال حرارتی
و آنگاه که شمع و شعله را با تمام وجودت درک کردی
چشم هایت را میبندی و میشوی جزیی از شب....






+قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
++عمر بسیاری از پروانه ها از یک روز تجاوز نمیکند...!

۲۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

کارگران مشغول کارند!

تنهایی شاید یک ظهر خنک پاییزی ست
انگاه که آفتاب بر دیوار چنگ می اندازدو
خانه در خواب فرو رفته است...






+عنوان و متن توصیفی از همین لحظه...
++چیزی جز سکوت شنیده نمیشود
۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع

شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد...

من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد...



+حامد عسگری
۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع

یک حالِ خوبِ خسته!

گاهی عجیب دلت نوشتن میخواهد و
خستگی
ک ل م ا ت را
از هم گسیخته است...






+خستگی: [ مهندسی عمران] گسیختگی ماده ناشی از تنش تکراری یا دوره‌ای
۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ف.ع

تبلور تغییر

آنگاه که تغییرات دست به دست هم داده و متبلور میشوند
آنگاه که تو در بلور ها منعکس میشوی
آنگاه که مدام قوانین را میشکنی
و هفت رنگ از تو زاده میشود
آنگاه که دیگر نه سفید هستی و نه قرمز مطلق
سرگشتگی،تمام وجودت را فرا خواهد گرفت
پس بار دیگر به خود بازگرد...





+در زندگی یک وقت هایی هم هست که تمام آهنگ هایت را زیر و رو میکنی
تمام آهنگ هایی که هرکدام نماینده‌ی دوره ای از حال و هوایت بوده اند
در زندگی یک وقت هایی هم هست که میان همان آهنگ ها هیچ آهنگی مطابق آنچه اکنون حال توست نمی‌یابی...

۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع

آبو نویسی شماره ۱۰

بعضی حرف ها

بیشتر از ده بار روی "ارسال مطلب جدید" کلیک کردم اما هر بار وقتی خواستم بنویسم پشیمون شدم... چند بار هم چند تا کلمه نوشتم اما اونی نبود که دلم میخواست... بعضی وقت ها بعضی حرف ها انقدر سطحی و پیش پا افتاده اند که نمی دونی چه طوری و با چه رویی باید اونها رو بنویسی... اما بعضی وقت ها بعضی حرف ها به خاطر مهم بودنشون توی هیچ کلمه و جمله ای معنی واقعی خودشون رو پیدا نمی کنند... اینجا قرار بود یه حرف مهم زده بشه... به من اعتماد کنید.






+شاید حالا که این پست را خواندید با خودتان بگویید که ازروی بی حوصلگیِ تمام و برای رفع تکلیف انتخاب شده است، اما نه، من این پست را تقریبا بعد از دو الی سه بار خواندن تمام پست های آقا مجتبی( ملقب به آبو) انتخاب کرده ام، دلیلش هم آن است که احساس کردم این پست قرار بوده حرف های زیادی برای گفتن داشته باشد اما ( از آنجا که همه‌مان قطعا در این طور موقعیت ها قرار گرفته ایم که کلمات کشش نداشته باشند برای آن چیزهایی که از ذهنمان تا سر انگشت هایمان طغیان کرده و جوشیده اند)مسکوت مانده است، این پست را انتخاب کردم چون پرونده اش هنوز باز است، این پست را انتخاب کردم تا بگویم شاید استیصال مانع نوشتن خیلی حرف های مهم  شوند اما دلیل نمیشود آنهارا احساس نکنیم، من آن حرف های مهم را احساس کردم بی آنکه چیزی خوانده باشم...

++من را ببخشید بابت پرحرفی، شاید بهتر بود فقط پست را بی هیچ توضیحی مینوشتم :)

+++ http://abu71.blog.ir/post/50

۱۵ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۱ ۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ف.ع

بیا برویم روبه روی باد شمال...

آنگاه که برای ماندن دلیلی نیافتی
به آرامی و در سکوت
سربه زیر و تدریجی
از همان راهی که یک روز
شادو خندان و بی خبر از آینده
آمدی
برگرد
پیش از آنکه با لبخند های به ظاهر مهربان
بیرونت کنند...
۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

از نوشته ها

و یک غم آرام آرام
مثل ذرات گردو غبار
بیاید
بنشیند بر دلت
سنگین شود
سنگ‌ین
شود
سرد
شود...
و ناگهان چشم باز کنی و ببینی
برف باریده بر دلت
برف...




+آنچه حال مینویسم «نویسه»
وانچه گذشته نوشته ام «نوشته»
متن فوق از نوشته هاست...
۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

صرفاً جهت ثبت در روزمررگی‌ها

خدایا ممنونتم برای انرژی مثبتی که به واسطه بنده هایت به پوست چروکیده روزهایم تزریق میکنی...
۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۲:۵۰ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ف.ع

دارم شکست میخورم از دشمنی که نیست...

میخواهم شمارا با یکی از گونه های انسانی که شخصا چند صباحی‌ست با وی گلاویز( دلیلش را بعدا میگویم)شده ام، آشنا کنم:
مردی‌ست در حدود چهل و پنج سال سن، قدی نه چندان کوتاه، چهار شانه، تیپ و قیافه ای در حدِ "اصلا حرفش راهم نزن" و خالی از هرنوع احساس و عاطفه، انگار که دنیا برایش در رنگ های سیاه و سفید خلاصه میشود... فرد مذکور را میتوان از خیلی جهات به یک دیوارِ یک‌دست سفید تشبیه کرد چراکه هرگز ندیده‌ام لبخند بزند،اخم کند، ناراحت شود و یاخدایی نکرده تغییری در حالت صورتش ایجاد کند هرگز و هرگز، چراکه چشم هایش هیچ‌گاه یاد نگرفته اند حرف زدن را، چرا که ذهنش چیزی جز یک نرم افزار برنامه نویسی شده نیست، چراکه او به معنای واقعی یک آدم‌آهنی ست و دقیقاً همانقدر انعطاف ناپذیر...
حال تصور کنید قرار است حرف های چنین آدمی را به گوش جان بسپارید و مو به مو اجرا کنید! آنوقت است که درست وقتی رو به رویش نشسته اید و سرتان را به حالت تایید تکان میدهید درونتان جنگی‌ست نابرابر جنگی‌ست که درست مثل جنگ های کودکی برنده اش تنها آدم بزرگ ها هستند جنگی ست که شمارا مجبور به سرکوب میکند جنگی ست که شمارا مجبور به تحمل نگاه های مدام وی به ساعت میکند....
همه‌ی اینها باعث میشود که شما درحالی که لبخند ملیح بر لب،نیم ساعتِ تمام به حرف‌های وی گوش میدهید به طور کاملا صامتی با همه اطرافتان( من جمله همان آقای محترم) گلاویز باشید و در آخر هم در حالی که با گوشزد تمام ایراد هایتان شمارا با خاک یکسان کرده است خودتان را باهر زحمتی جمع کنید و تحویل پدر یا مادرتان دهید!
۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

وقتی تمام راه را دویده نمیرسی

چرا؟؟؟؟
۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۱ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ف.ع

نکردی گفتِ من، باور... شبت خوش باد، من رفتم...

شده‌ام شبیه به شرلوک هلمز
همان سکانس آخر از قسمت پایانی فصل چهارم
همانجا که ویلون میزند
همانجا که نُت های احساسش را چشم بسته مینوازد
همانجا که میان عروسی و آهنگ‌های شاد، لبخندش غم دارد
همانجا که تمام دوست داشتنی هایش را از زیر نظر میگذراند
همانجا که نتیجه تمام دوندگی اش برای آدم هارا میبیند
و بعد
همانجا که خودش را در این میان تنها می یابد
همانجا که با خود فکر میکند دیگر نیازی به بودنش نیست
همانجا که باید کم کم محو شود میان رقص و پایکوبی ها
همانجا که دور میشود و دور تر
همانجا که کت بلندش را قدم زنان میپوشد
همانجا که کادر بسته میشود
همانجا که میرود
همانجا که
تمام میشود...






+و ای کاش انرژی در قالب بسته هایی میان هیاهوی میدان تره بار به فروش میرفت!

۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۲ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع