توی عزیزم
سلام
شاید دیگر ننویسم سلام یا پیش از این هرگز ننوشته باشم سلام، اما به وقتِ کرونا و دیگر بیماری ها، سلام، که شنیدهام سلام سلامتی میآورد.
توی عزیزم
گمان میکنم از غمانگیز ترین بیماری ها، آلزایمر باشد، آقاجان امروز عصر از خواب بیدار شد و یک مرتبه احوال برادرش را گرفت، ای کاش آن لحظه بودی، همان لحظه که خنده بر لبهای همه خشک شد، چرا که وقتی متوجه شد فوت کرده است بار دیگر، به کیفیت بار اول، به عزا نشست.
توی عزیزم
مادر میگفت هر روز این اتفاق تکرار میشود، فکرش را بکن، هر روز تازه بفهمی برادرت فوت کرده است، هر روز تازه بفهمی مراسم ختمش را نگرفتند و هر روز کرونای لعنتی را اینگونه به خاطر بیاوری، خوبتر که فکر کنی میبینی این درست مفهوم واقعیِ "داغ دل تازه شدن" است.
توی عزیزم
من طاقت دیدن اشک های هیچ مردی را ندارم، حتی مُحرمِ آن سال ها که هنوز در مسجد جایی کنار بابا داشتم، تمام مدت به چشم هایش خیره میشدم مبادا که گریه کند، امروز هم تاب دیدن اشک های آقاجان را نداشتم انگار وجود من بود که داشت ذوب میشد و از چشم های خاکستری گودرفتهاش میریخت، میخواستم وجودم را بغل کنم که، کرونای لعنتی را به خاطر آوردم.
توی عزیزم
چطور میشود غمی را در شیار های مغز یک نفر دفن کرد، غمی که هر روز زنده میشود...؟