در گوشه ی تاریکی از قلبم
کودک درون من
با چشمانی خیس
بر تلی از خاک نشسته است
باد
خاکستر های سوخته ای را
در هوا معلق میکند
و برگ ها
سیاهند
یا سوخته اند همه
و یا
ماتم گرفته اند
و لباس سیاه به تن دارند
در گوشه ای از قلب من
دختر بچه ای با موهای بلند نشسته است و
صدای هق هقش ضربان قلب من است
و چه بود زیر آن تل خاک
که اینگونه قلبم را به تپش وا میداشت...
میدانم میدانم
تنها نمیخواهم
یاد آوری شان کنم
میدانم
زیر آن تل خاک
حرف هایی ست
که باید نگفته میماندند
تا ابد...
زیر ناخن های دخترک
چرکی از خاک و خاکستر است
شاید
میخواهد حرف هارا بیرون بکشد!
نه
نمیخواهم
حرف های ناگفته
جایی در اعماق قلبم
باید دفن میشدند
باد میوزد
خاکستر حرف هارا
با خود میبرد...
(بعضی حرف هارا هم باید میسوزاندم دیگر...)
باید سنگی برای این تل خاک پیدا کنم
(راستی دلِ سنگ همان سنگِ دل است؟
شاعران تنها مقلوبش کرده اند انگار...!)
مبادا حرف ها
از درز های کوچک خاک
نفوذ کنند
مبادا دخترک
نبشِ حرف کند
مبادا اشک هایش
بشود حیات
برای حروف
و جوانه
از ناگفته ها
سبز شود!
بعید میدانم سبز شود
اینجا همه چیز
در تاریکی
در سیاهی
فرو رفته است
اینجا
تنها صدای دخترک به گوش میرسد
و بادی که موهایش را
به تازیانه ای مبدل میکند
از زخم هایش
حرف جاری بود...