کنار پنجره ایستاده ام
صدای سوختن چوب درون شومینه هنوز هم گوش نواز ترین صداست
پنجره مه گرفته است
خیس است
انگار که حضور ابر ها برای این پنجره تمام ناشدنی ست
پالتوی روی دوشم به اندازه ی تمام سال هایی که از عمر این پنجره میگذرد

سنگین است...
غبار آلود است
برق رفته است و
سوسوی شمع هایی که خاموشی میگرایند از اتاق سایه روشنی نمایان میکند
و رعد و برق تنها نوری ست که شهر را روشن میکند...
صندلی را میاورم میگذارم درست پشت پنجره
هنوز هم صدای پاشنه ی کفش بر روی چوب های کف اتاق
برایم یاد آورِ زنانگی هایم است
قوری سنگی روی آتش انگار گداخته شده
و چای های من
هنوز به خوش رنگی آن سال هاست...
پشت پنجره نشسته ام
با صندلی ای که در رفت و آمد مردد است
بخار گرمی از چای برمیخیزد و من تازه میفهمم نفس هایم انگار به سردی هوای اتاق است...
هنوز هم سرم را که برگردانم
در سوسوی شمع ها
صندوقچه ای را خواهم دید
هنوز هم قالیچه ی قرمز گردی
کف اتاق را پوشانده ست
صدای نشستن باران بر تاقچه اتاق
حس در زدن مهمان را در من زنده میکند
باید که بگشایم پنجره را
باید دستی برای گرفتن دست های مهمان دراز کنم
باید که اورا دعوت کنم
خنکای باران
که بر دست هایم نشست
تازه میفهمم باران مهمان نیست
باران انگار
همنشین تمام این سال های من بوده است
اخر انگار
تاقچه ی چوبی، میز چوبی و حتی چوب های درون شومینه
باد کرده اند
یا شاید هم
غم باد گرفته اند!
انگار که سال هاست
باران
و یا چیزی از چنس باران
(مثلا اشک) 
همنشین من بوده است
روی قالیچه ی قرمز اتاق
هنوز هم به اندازه ی مساحت من
ردی مانده است
رد ی از
خواب های خوابیده ی قالیچه
چشمانم را میبندم
انگار
چیزی در من غرق میشود
ویا شاید هم
من
در چیزی...