میخواهم بنویسم اما نمیدانم از چه باید نوشت این روزها شاید دیگر حتی خودم راهم نمیفهمم این روزها شاید خاطره ای شوند که هرگز از یاد نروند اخر خاطره های گنگ همیشه جایی در ذهن ثبت میشوند تا روزی برگردی و تمام انهارا دوره کنی و از گنگ بودن درشان بیاوری و بفهمی احساس هایت را یا حتی گریه کنی، بخندی... نمیدانم، اما میدانم هم اکنون گنگ ترین خاطره ها دارند برایم ساخته میشوند و به دست زمان سپرده میشوند و دیگر شاید هیچگاه تکرار نشوند... شاید که نه! حتم دارم که دیگر تکرار نخواهند شد همانطور که کودکی شیرینی ای بود که تنها مزه اش زیر زبان ماند، میخواهم بنویسم و تو شاید با خودت فکر کنی اینها نوشتن است اما نه اینها تنها روزمرگی هایی ست که مکتوب شدند، نوشتن یک هیجان است یک فرکانس بالا یا پایین تر نوشتن یک موج است یک محرک که می آید و تمام وجود را فرا میگیرد، نوشتن یک نبض است( حداقل برای منکه اینطوربوده و هست) نوشتن نبضی ست برای خط ممتد احساس ها، همه روزه ناراحت میشویم خوشحال میشویم اما اینها تنها جریانی ست که ممکن است به نبض منتهی شود، نوشتن یک انقلاب درونی ست. .. بگذریم، از نوشتن، از احساس ، بگذریم، دیگر نمیدانم حال دلم را، شاید گرفته است، شاید گرفته است با یک بغض، شاید دلم میخواهد یک نفر را در آغوش بگیرم و های های گریه کنم، شاید دلم میخواهد یک نفر را در آغوش بگیرم و قاه قاه بخندم، شاید دلم میخواهد که هیچ چیز نخواهد! شاید دلم دلگیر باشد! از من از کسی از چیزی!، شاید دلش گیر باشد نه دلگیر، نمیدانم، من تنها میخواهم بنویسم از که و از چه را نمیدانم حتی نمیدانم برای که باید نوشت این سطر های درد را، گوش شنوایی نیست جز گوش های خدا که همیشه بازند برای من، دلم، گله هایم، برای هرچه هست، اما مشکل آنجاست که از احساس های 'نمیدانم چیست' چطور باید حرف زد؟