دست هایش را به هم میمالد
خودش را در آغوش میگیرد
کمی از حرارت درونی اش را سر دست هایش خالی میکند
نگاهی به اطراف می اندازد
هیاهوی بچه ها در گوشش به صداهای مبهمی تبدیل میشود
به تقطه ای میان حیاط خیره میشود
راه می‌افتد
درست در نزدیکی توری که حیاط را به دو نیم تقسیم میکند مکث میکند
مینشیند
میداند هیچکس حواسش به او نیست
میداند فقط خودش هست و خودش
آفتاب کم کم از فراز دیوار ها سرک میکشد
پشت به آفتاب نشسته است
گرمای مطبوعی را درناحیه کمرش احساس میکند
انگار که اورا در آغوش گرفته باشند
سرش را به میله تکیه میدهد
آسمان صاف تر از هر روزِ بارانی ست
دلش ابر میخواست
ابر های پنبه ای کوچک... 
زنگ را میزنند
هیاهوی بچه ها بالا میگیرد
دست‌آویزی جز میله ای که به آن تکیه داده نمیابد
به راه می افتد
پیش از ورود سرش را به سمت آسمان بلند میکند
و با خود می اندیشد:
«قاصد روزان ابری، داروگ!
کی میرسد باران؟»

⏩ دیگه نمیشناسی هوای بیرونُ، خیس میشی اما اصلا نمیفهمی معنی بارونُ...  ⏪