تنهایی شاید
یک غول بی شاخ و دم باشد
که اکسیر جان مرا در دستهای زمختش تکان میدهد
و قاه قاه میخندد...
ومن مدام
نگران تنهایی ام!
کاش به یاد می آورد
روزی را
که من
در بطن او زاده شدم
و کاش میدانست
که من
جوجه اردک زشتی هستم
که بعد ها
غول بی شاخ و دم خواهم شد!