باران میبارد

جاده خلوت است

این جاده انگار اصلا از ازل قرار بوده خلوت باشد...

>

پلک هایم سنگینی میکند

هوای ماشین سرد و گرم است

شیشه های ماشین از گرمای بخاری عرق کرده اند

باد سردی از منفذ کوچک پنجره راه به داخل ماشین یافته...

سرم را به صندلی تکیه میدهم

روی شیشه ها عرق سردی نشسته است

نامجو میخواند:دق که ندانی که چیست گرفته ام...

و نا خود آگاه تکرار میکنم

دق که ندانی که چیست گرفته ام...

دق

که ندانی خانم زیبا...

پدر بزرگم از قدیم ها میگوید

که تا نمیدانم کجا و کجا میرفته و کار میکرده

و جوان های امروزی...

دق

;ندانی

خانم زیبا

دق که ندانی

که ندانی

ندانی

.

.

.

 

هوا کم کم تاریک میشود

پلک هایم سنگین و سنگین تر میشود

ماشین از روی چاله ی آبی میگذرد

آب  روی دیوار های کاه گلی باغ کنار جاده میریزد

پدر بزرگم تذکر میدهد تا سرعت را کمتر کنیم

روی شیشه مه گرفته دست میکشم

خطوطی در هم

بر هم

دق که ندانی که چیست گرفته ام...

برف پاک کن باران روی شیشه را پاک میکند

دست انداز ابتدای شهر را رد میکنیم

سرم را به ناچار بلند میکنم

دق 

که ندانی

خانم زیبا...