از در میاد تو دستشو مشت کرده میگه چشماتو ببند دستتو بده بهم درست وقتی که منتظری سوسک پلاستیکی تو دستش باشه یه دستبند خوشگل میذاره کف دستت و میگه برات از جشنواره کسب و کار مدرسه خریدم، این اولین باره که تنهایی خرید کرده برام با پولی که میتونست کلی خوراکی خوشمزه بخره... کی انقدر بزرگ شدی لعنتی؟ چجوری میشه عاشقت نبود چجوری میشه با اینکه نمیذاری محکم بغلت نکرد؟ چجوری میشه برق خوشحالی تو چشماتو دید و گریه نکرد؟ چجوری میشه نمرد برات وقتی میگی دیدم همه دستبندات تیره ست منم رنگ تیره شو گرفتم ... آخ از دست تو که دلم هرروز برات تنگ و تنگ تر میشه تا از مدرسه بیای و باهم ناهار بخوریم و حرف بزنیم و بخندیم به ریش دنیا، آخ از تو که مثل یه تیکه از وجودمی...



+ داداش