درد هارا پخش میکنم
در سطح کلمات
با خنجر دوستان صافش میکنم
اشک هارا دانه دانه
روی درد میچینم
و پوست میکنم
احساس های سبز را
یک دور
دو دور
سه دور...
می پیچمشان
میشود نوشته
میدهم به خورد مخاطب هایم
و میپرسم
کلمه هاچطور بود؟
آشوووووبم
آرامشم توووویی
به هر ترانه ای سر میکشم
تویی...
به سمت ماندت
راهی
چرا نمیشوی
گاهی؟
شمرده تر بگو
با من
حروف رفتنت
تا من
بگیرم از دلت
همه بهانه هارا
پ.ن:از معدود آهنگ هایی که معنا دارد...
یک نفر
سوت پایان بازی را
به نفع تو زد...
داور نداشت این بازی؟!
بارها شده آهنگی را دوست داشته باشم
بار ها شده آن آهنگ را بارها گوش کرده باشم
بارها
وبارها
و بعد که بیش از بارها گوشش دادم
برای همیشه
ساکت میشود.. .
یادتان باشد
دیوانگی
شاخ و دم
ندارد!
مثل آدمهایی میشوم که سرطان دارند
که به او گفتند سیزده روز فرصت داری
که هوا را میبلعد
که روزهارا زندگی میکند
که تمام خواب را رویا میسازد
که هر اتفاقی افتاد میگوید ارزش باهم بودن را داشت
که نگاهش مهربانتر است
که لبخندش عشق می ورزد
و صدایش مهر...
و نبض تپنده زندگی را
در جای جای زمین
و در ثانیه به ثانیه ی زمان
حس میکنم...
وعطر زندگی میداد
هلیم گرم صبحانه
و مزه ی زندگی را
در شیرینی شکر توی هلیم
چشیدم
و صدای زندگی
چهچه پرندگان مدفون در شاخ و برگ درختان
بود
و این گذر زمان بود که ثانیه هارا غارت میکرد
عید که میشود
مثل آدمهایی میشوم که سرطان دارند
که ثانیه هارابه چنگ و دندان میکشند ...
سرم از هجوم افکار گوناگون درد میکند
انگار حجم افکار درونش آنقدر زیاد شده که به دیواره هایش "فشار" می آورند
و صدایی که مدام حرف میزند...
و ای کاش میشد
راهی
برای حل افکار
و خروج تصاویر ثبت شده
و فراموشی خاطرات ساخته شده
و از بین بردن احساسات به وجود آمده
پیدا کرد...
یک تنهایی هایی هم هستند که خود خواسته اند خودت ترجیح دادی تنها باشی خودت انتخابشان کردی و خودت هم پایشان ایستادگی میکنی
اما
هر چه باشند
خواسته یا نا خواسته
بالاخره تنهایی اند دیگر!
باید زهر خودشان را در لحظات خوش زندگی ات بریزند...
و نیش که بر روح نشست
میسوزد
جایش نه؛ این روح است که اینبار میسوزد...
باران میبارد
جاده خلوت است
این جاده انگار اصلا از ازل قرار بوده خلوت باشد...
>
پلک هایم سنگینی میکند
هوای ماشین سرد و گرم است
شیشه های ماشین از گرمای بخاری عرق کرده اند
باد سردی از منفذ کوچک پنجره راه به داخل ماشین یافته...
سرم را به صندلی تکیه میدهم
روی شیشه ها عرق سردی نشسته است
نامجو میخواند:دق که ندانی که چیست گرفته ام...
و نا خود آگاه تکرار میکنم
دق که ندانی که چیست گرفته ام...
دق
که ندانی خانم زیبا...
پدر بزرگم از قدیم ها میگوید
که تا نمیدانم کجا و کجا میرفته و کار میکرده
و جوان های امروزی...
دق
;ندانی
خانم زیبا
دق که ندانی
که ندانی
ندانی
.
.
.
هوا کم کم تاریک میشود
پلک هایم سنگین و سنگین تر میشود
ماشین از روی چاله ی آبی میگذرد
آب روی دیوار های کاه گلی باغ کنار جاده میریزد
پدر بزرگم تذکر میدهد تا سرعت را کمتر کنیم
روی شیشه مه گرفته دست میکشم
خطوطی در هم
بر هم
دق که ندانی که چیست گرفته ام...
برف پاک کن باران روی شیشه را پاک میکند
دست انداز ابتدای شهر را رد میکنیم
سرم را به ناچار بلند میکنم
دق
که ندانی
خانم زیبا...
حذف شد!