سرم درد میکند
از آن درد هایی که نمیدانم دقیقا از چه نشأت می گیرد
از آن درد هایی که یک دفعه می آیند
از آنهایی که با هر حرکتی تشدید میشوند
سرم
به وسعت تمام مساحتش
درد میکند
و انگار افکاری
شبح وار و ناپیدا
در سرم رقص و پایکوبی میکنند
جمعیتشان آنقدر زیاد است که تمام آن شیار های مغزم را پر کرده اند
شبح های سرگردانی که جمع شدند
متحد شدند
برای سرنگونی عقلم
که هیچ پاسخی برایشان ندارد
میشود یک نفر چراغ های این بزم را خاموش کند؟
محمد نبودی ببینی
شهر آزاد گشته
خون یارانت
پر ثمر گشته...
+چقدر دینمان را ادا میکنیم؟
و چقدر خوب شد
محمد نیست ببیند
شهر این روزهارا...
این روزها که
خون یارانش
پامال گشته...
حسرت به دلم ماند که باری، دوستی بفرستد پیامی!
+از غم نیاموزی چرا ای دلربا،رسم وفا؟ غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند...
و خدایی که در این نزدیکی ست...
لای این شب بو ها
پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب
روی قانون گیاه
.
.
.
.
+لازم دانستم چند مطلب را خدمت بازدیدکنندگان عرض کنم:
یک:اگر مطلبی رمز دار هست لطفا تقاضای رمز نفرمایید
دو:وبلاگ های تبلیغاتی دنبال نخواهند شد( با عرض پوزش!)
سه: به وبلاگ من خوش آمدید :)
گاهی اوقات عقل و منطق یک چیز هایی را قبول میکنند که احساس به هیچ وجه با آنها کنار نمی آید