پنجره میخندد
و مهتابی روی دیوار دهانش را باز و بسته میکند
باد می رقصد
و بوی خیس خاک در آیینه منعکس میشود
راستی رفیق!؟
پاییز که هنوز نیامده؟
من دلم بس تنگ است...
+شاید دلتنگی پاییز
زودتر از برگ ها
با باد
آمده ست!
++این بیت را بار ها وبارها نوشته ام اما دوستش دارم دیگر!
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا؟، غم با همه بیگاتگی هر شب به ما سر میزند
هیچوقت
هیچکس را
به خودت
ترجیح نده
این دنیا
از خودگذشتگی
نمیفهمد
+از خود که میگذری
از خودِ جسمت که میگذری
از خودِ جسمت که با روح میگذری
و آن هاله ی سپید را که
به پیش میرانی...
کمی تامل کن!!
در این دنیا که
روح دیدنی نبود!
آه...
از یادت رفته بود؟
آری میدانم میدانم
آن هاله ی سپید
چونان دختر بچه ای ست
که به تازگی چشم بر دنیا گشوده ست
اما
ا م ا...
سرت را آرام
برگردان...
ببین؟
حتی میتوانی قدمی به عقب بازگردی...
ببین :
آن خودِ جسمت را
ببین :
آن لاشخور های نابینا را
که چگونه
نبود روحت
به فرصتی برای منقار هایشان
مبدل شده ست؟
++پوزش بابت لحن تند نوشته
+++مَجازو استعاره هارا بیشتر تفکر کنید! (دنیا، جسم، روح، لاشخور، نابینا، منقار و...)
++++(دقایقی بعد!! ) در متن تجدید نظر شد و باز، نشر صورت گرفت
کنار پنجره ایستاده ام
صدای سوختن چوب درون شومینه هنوز هم گوش نواز ترین صداست
پنجره مه گرفته است
خیس است
انگار که حضور ابر ها برای این پنجره تمام ناشدنی ست
پالتوی روی دوشم به اندازه ی تمام سال هایی که از عمر این پنجره میگذرد
سنگین است...
غبار آلود است
برق رفته است و
سوسوی شمع هایی که خاموشی میگرایند از اتاق سایه روشنی نمایان میکند
و رعد و برق تنها نوری ست که شهر را روشن میکند...
صندلی را میاورم میگذارم درست پشت پنجره
هنوز هم صدای پاشنه ی کفش بر روی چوب های کف اتاق
برایم یاد آورِ زنانگی هایم است
قوری سنگی روی آتش انگار گداخته شده
و چای های من
هنوز به خوش رنگی آن سال هاست...
پشت پنجره نشسته ام
با صندلی ای که در رفت و آمد مردد است
بخار گرمی از چای برمیخیزد و من تازه میفهمم نفس هایم انگار به سردی هوای اتاق است...
هنوز هم سرم را که برگردانم
در سوسوی شمع ها
صندوقچه ای را خواهم دید
هنوز هم قالیچه ی قرمز گردی
کف اتاق را پوشانده ست
صدای نشستن باران بر تاقچه اتاق
حس در زدن مهمان را در من زنده میکند
باید که بگشایم پنجره را
باید دستی برای گرفتن دست های مهمان دراز کنم
باید که اورا دعوت کنم
خنکای باران
که بر دست هایم نشست
تازه میفهمم باران مهمان نیست
باران انگار
همنشین تمام این سال های من بوده است
اخر انگار
تاقچه ی چوبی، میز چوبی و حتی چوب های درون شومینه
باد کرده اند
یا شاید هم
غم باد گرفته اند!
انگار که سال هاست
باران
و یا چیزی از چنس باران
(مثلا اشک)
همنشین من بوده است
روی قالیچه ی قرمز اتاق
هنوز هم به اندازه ی مساحت من
ردی مانده است
رد ی از
خواب های خوابیده ی قالیچه
چشمانم را میبندم
انگار
چیزی در من غرق میشود
ویا شاید هم
من
در چیزی...