در من دشنه ای ست که نتوان برون کرد از دل مرا جان نمی گیردو جان نمی گیرد جان چشمِ نوشدارویی نیست دست دستگیری هم پای کشان گردن کشان... کوچه را آذین بسته اند و در جوی خون جاری ست پای کشان گردن کشان سرکشان... هر تپش دل عمق تازه ی جراحت . . . صداکن مرا فریادم زن عاقبت رویازاد را کابوس ها خواهند کشت... صداکن مرا از این بیداریِ خواب آلود...
وقتی دست و دلت به نوشتن نمیرود وقتی پای دلت به ماندن نمیرود شاعرانه ترین لحظه های عاشقانه که دریا با بلعیدن و نشخوار خورشید برای آدمی رقم میزند نیز کلمات را بر دست هایت جاری نمیکند کلمات را زیر پایت فرش قرمز نمیکند