کلید رو از بین انبوه وسایل توی کیفم پیدا میکنم و توی در میچرخونم همزمان کفشامو درمیارم و به اهالی خونه سلام میکنم قبل از اینکه برم تو اتاقم روپوش سفیدمو مچاله میکنم توی لباسشویی و دکمه شو میزنم در قابلمه غذا رو برمیدارمو به غذا ناخنک میزنم و یکم نمک و آبلیمو بهش اضافه میکنم، میرم توی اتاقمو تمام وسایلمو میذارم روی میز نامرتبم، پرده اتاقمو میکشم و به گلام نگاه میکنم به خودم قول میدم که امروز حتما آناتومی بخونم پس بین وسایل روی میز یه جای کوچیک پیدا میکنم و کتابمو روی صفحه مورد نظر باز میذارم، مامان صدام میکنه تا همگی باهم ناهار بخوریم بعد از ناهار دراز میکشم و چند صفحه از کتاب جدیدی که خریدم میخونم از یه قسمتش خیلی خوشم میاد عکس میگیرم و برای چندتا از دوستام میفرستم، میخوام بخوابم اما قبل از خواب به همه چی فکر میکنم به اینکه با هر سختی ای که باشه دارم رشته مورد علاقه مو میخونم، به اینکه کنار خانواده مم، به اینکه کار میکنم و زندگیم اونجوری که میخوام داره پیش میره، میدونم مثل یه سال قبلم نیستم و خیلی پیشرفت کردم آدمای دورو برمو اونجوری که همیشه میخواستم انتخاب کردم و ارتباطاتم محدود تره و آرامشم بیشتر... فکر میکنم و خدا رو شکر میکنم که هرچیزی به صلاحم بوده برام رقم زده و سرنوشتمو انقدر قشنگ کشیده... فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم تا کم کم پلکام سنگین میشن و خوابم میبره...
+ ممنون از آقا
رامین بابت ایجاد این چالش جالب ^_^
++ تشکر ویژه از
عارفه بانو بابت دعوت از بنده :)
+++ چون خیلی دیر به دیر پست میذارم احتمالا جز معدودی از دوستان، دیگه کسی منو نمیخونه درنتیجه دعوتم بی فایده ست... ولی خب هرکدوم از شمایی که این پست رو میخونید دعوتید به این چالش :))