در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

از من به تو-نامه شماره ۵

توی عزیزم
از اشعار ابتهاج مصرعی در خاطرم هست که میگوید «از دیده افتادی ولی از دل نرفتی»، این مصرع حکایت بسیاری از آشنایان من است، آن‌ها که رنج ها بر دوشم گذاشتند و خنده ها از لبم دزدیدند اما هنوز آشنایان من هستند. آن‌ها که بی دلیل دوست داشتن هایشان را پنهان کردند و نفرت هایشان را در دست گرفتند و دوستی ها را حراج کردند به قیمت های اندک، انگار که دنیا برایشان هرگز گرد نبوده است. من هرگز پاسخ سوالم را نیافتم که چرا؟ من که جز مهربانی جز آن خیال های نازک قبل از خواب، جز آن دعاهای آویخته به تسبیح سفید برایشان چیزی نخواسته بودم، منکه از جهان بی رحم جز چند نقطه امن سهمی نخواسته بودم...
توی عزیزم
آن لحظه که پرده ها کنار میروند و ناگفته ها اشکار میشوند، بهت زده به منظره پیش رو خیره میشوم بی هیچ احساسی از خشم و یا ناراحتی، میخواهم بدانی در آن لحظه تنها غم عجیبی به دلم چنگ می اندازد و خودم را ناآشنا می‌یابم. هنگامی که ناامیدانه از تماشای ویرانی ها روی برمیگردانم با خود زمزمه میکنم «اما من او را دوست داشتم» و طولی نمیکشد که درمیابم اکنون هم او را دوست دارم، او، که از آشنایان من است و حتی روزها و هفته ها و ماه ها بعد همچنان او را دوست خواهم داشت با دوردست ترین نقاط مغزم، انگار که گذشته مرا به احترام وا می‌دارد.
توی عزیزم
نمیدانم آن لحظه به چه میماند، آن لحظه انگار تکه ای از قلبم بیرون دویده و بر زمین افتاده است اما برگرداندنش برابر است با رد پیوند، همراه با شورش خودم علیه خودم، آن لحظه انگار پیوند آشنایی از میان رفته اما حافظه آشنایی نه... آن لحظه انگار... همان که ابتهاج گفت، انگار از دیده افتاده اما از دل نرفته او. او، که از آشنایان من است.
۱۷ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۱ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

از من به تو-نامه شماره ۴

توی عزیزم
همیشه میگویند آدم از یک دقیقه بعدش خبر ندارد، راست میگویند، من ظرف دو روز گذشته یقین کردم که راست میگویند. معلوم نیست وقتی این نامه به دستت برسد احوالاتم چگونه است، اما اکنون دراز کشیده ام و عبور گاه به گاه ماشین ها از خیابان، خلوتم را نشانه میرود انگار که صدای شکافته شدن هوا ابتدا چندین بار میان ساختمان ها انعکاس می‌یابد و سپس از پنجره اتاق سرک می‌کشد. نمیدانم وقتی این نامه به دستت میرسد شب است یا روز، نمیدانم داری لبخند میزنی یا چشم هایت غم بار است، اما من اکنون سنگینی غبار روزهای گذشته را بر تنم احساس میکنم و میدانم وقتی چشم هایم گرم خواب شوند، آرام آرام همه چیز را از یاد خواهم برد تا فردا، گفتم فردا، اصلا معلوم نیست فردا چشم هایم را رو به کدامین جهان باز کنم جهان تو یا جهان مردگان؟
توی عزیزم
درست همین حالا که داشتم میم عزیزم را مینوشتم برق رفت، گفتم که، آدمی از یک دقیقه بعدش خبر ندارد، به آنی ظلمات میتواند تمام زندگی آدم را بگیرد، مثل زندگی محمود وقتی داشت با ماشین غلت میخورد، یک بار دوبار سه بار چها...میدانم محمود حتی از وقوع چرخش بعدی هم خبر نداشته است چرا که اخبار همیشه مربوط به گذشته اند، نه حال و نه آینده.
توی عزیزم
مرا ببخش، همیشه درست لحظه ای که غم به غایت خود میرسد برای تو مینویسم اما این تنها لحظه ایست که من از یک دقیقه بعدم خبر دارم.
۱۰ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۸ ۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع