برخی از احساس هارا نباید گفت
تا بمانند و بمانند و بمانند در دلت
و بشوند یک ترشی حس هفت ساله
آنگاه جایی، در نقطه ای، چیزی، کسی
به بوی حِسَت پی ببرد آنطور که باید ...
+یک نفر باید باشد که «نباید گفت» هارا بر شانه اش بباری...
لبخندت تنها تزینی برای صورت
چشم هایت چراغی خاموش
اشکت زاینده رود*
خیسیات بارانِ نابالغ
نگاهت شیشه ای به ژرفای تاریکی
و ما عادت روزمره هم
و تو
مجسمه
و من
حرف هایی برای شنیدنت
و من
مشغول حفر تنهایی
و من
رویایی مخروبه
و تو
زندگی مصور
و تو
تندیس سنگی...
*منظور زاینده رود کنکونی، زاینده رودی که دیگر زاینده رود نیست...
+خود برداشت و تصویری از آهنگ مثل مجسمه-مهدی یراحی
++از شاعر متن این آهنگ صمیمانه پوزش میطلبم!
+++ کاملاً امتحانی و ارتجالی
++++ترجیحا همزمان با پخش آهنگ مربوطه خوانده شود :)
بعضی از آی پی ها هستن که تکرار میشن و این نشون میده که لطف مکرر برخی دوستان تقریبا هر روز شامل حال بنده میشه، جا داره از این آی پی های ناشناس مراحل تشکر و قدردانی رو به جا بیارم، متشکرم از همهتون :)
+عنوان: دور های نزدیک
++بعضی از آی پی ها هم همیشه حاضر در صحنه هستن و پست های بنده رو مزین به نظرات و لایک هاشون میکنن، از این آی پی ها هم بسیار بسیار متشکرم :)
+++ قید بسیار در ادبیات مثل توان در ریاضیات عمل میکنه ؛)
دست هایش را به هم میمالد
خودش را در آغوش میگیرد
کمی از حرارت درونی اش را سر دست هایش خالی میکند
نگاهی به اطراف می اندازد
هیاهوی بچه ها در گوشش به صداهای مبهمی تبدیل میشود
به تقطه ای میان حیاط خیره میشود
راه میافتد
درست در نزدیکی توری که حیاط را به دو نیم تقسیم میکند مکث میکند
مینشیند
میداند هیچکس حواسش به او نیست
میداند فقط خودش هست و خودش
آفتاب کم کم از فراز دیوار ها سرک میکشد
پشت به آفتاب نشسته است
گرمای مطبوعی را درناحیه کمرش احساس میکند
انگار که اورا در آغوش گرفته باشند
سرش را به میله تکیه میدهد
آسمان صاف تر از هر روزِ بارانی ست
دلش ابر میخواست
ابر های پنبه ای کوچک...
زنگ را میزنند
هیاهوی بچه ها بالا میگیرد
دستآویزی جز میله ای که به آن تکیه داده نمیابد
به راه می افتد
پیش از ورود سرش را به سمت آسمان بلند میکند
و با خود می اندیشد:
«قاصد روزان ابری، داروگ!
کی میرسد باران؟»
⏩ دیگه نمیشناسی هوای بیرونُ، خیس میشی اما اصلا نمیفهمی معنی بارونُ... ⏪