آقای سین
خبر حال رو به مرگ مادرش
جو سنگین کلاس
اوج شکستن یه مرد
پنج دقیقه سکوت و کلنجار
چشمایی که مدام پر و خالی میشد
کلاسی که حاضر نشد تعطیلش کنه
حرف های آخر کلاس
ثبت شد
تمام.
+گفت هر وقت خواستی کم کاری کنی یاد حال الان من بیفت از خودت خجالت بکش ...
++تو همون حین مادرش یه بار رفت...برگردوندنش ...
+++ بعدا نوشت:دعا کنید لطفا :(
گاهی دلم میخواهد درست مثل جودی ابوت برای "بابا لنگ دراز عزیز" نامه بنویسم
درست مثل خودش شروع کنم:
عزیزترین بابا لنگ دراز ها،آقای جروی پندلتن اسمیت...
نه...این برای آخر خوش داستان است...
از نو :
بابا لنگ دراز بسیار عزیز
گاهی دلم میخواهد شمارا ببینم اما همین که برایتان مینویسم خوب است.مدتی ست به سختی مشغول درس ها و امتح...
همین طور بنویسم و بنویسم و بنویسم و در آخر:
جودی همیشگی شما
بعد هم پست با خودش ببرد به ناکجا آباد...
با فرهنگ کسی ست که وجدانش بیدار شده باشد ...
+هنوز هم هستند استادانی که این جمله و امثالهم را روی جزوه های درسی شان بنویسند و مصداق بارز عمل به آنهم باشند هنوز هم هستند استادانی که با وجود شصت و اندی سن اگر به جای انکه خانم را جلوی فامیلی ات بگویند اشتباهی آنرا پشتش بیاورند چندین بار عذر خواهی کنند تا جنبه بی احترامی نداشته باشد و بعدهم چند بار توضیح بدهند چون اسمت را فراموش کردند این اتفاق افتاد هنوز هم هستند استادانی که اگر راه حلی آسانتر از آنچه خودشان گفته اند پیشنهاد بدهی بدون هیچگونه افکار متعصبانه ای آنرا بپذیرند و حتی پس از کلی تشویق بخواهند آنرا برای همگان ارائه بدهی هنوز هم هستند استادانی که بروی سر کلاسشان و پس از دوساعت تدریس بی آنکه حتی ذره ای احساس خستگی کنی با انرژی کامل به خانه بازگردی هنوز هم هستند استادانی که درس زندگی را بر تمام آن فرمول های حرکت نوسانی ترجیح بدهند هنوز هم هستند استادانی که پس از حدود چهل سال سابقه باز هم مشتاقانه درس میدهند و چشمانشان از لذت برق میزند هنوز هم هستند استادانی که بی آنکه حرفی بزنی حالت را از چهره ات بفهمند و با پسوند باباصدایت کنند ببینند کمک میخواهی یا نه هنوز هم هستند استادانی که با روحیه و خصوصیات تک تک دانش آموزانشان آشنا هستند هنوز هم هستند استادانی که به معنای واقعی کلمه دوست داشتنی اند :)
دخترم
زیباى من
بیا و لختى رو به رویم بنشین
میخواهم یک دل سیر تماشایت کنم
میخواهم یک دل سیر برایت بنویسم برایت بخوانم
میخواهم صدایت کنم
میخواهم دست هایت را بگیرم
بیا برویم...
بیا برویم و بیگانه از تمام دنیا
زیر باران پاییزى پرواز کنیم فریاد بزنیم و رها شویم
تا به کى لا به لاى انبوه لباس هاى زمستانه کز کنیم
و باران را
تنها روى پنجره مه گرفته به خاطر بیاوریم؟
بیا برویم...
شاید دیگر هرگز به این اندازه کودک نبودى
شاید دیگر هرگز مادرت را اینگونه بى تاب نیافتى
آه
جان من
روزمررگی
عاقبت مارا
خواهد کشت
بیا برویم
باران تمام شد...
سرم خرابهی آواز دورهگردان است
و مرگ ترجمهی دیگر زمستان است
بخوان که عقدهی این عاشقانه سر برسد
بخوان که مرگ دو تا کوچه دیرتر برسد
بخوان که شاید از این سالها عبور کنیم
بخوان که هر چه نخواندیم را مرور کنیم
بخوان که چلهی سرما به استخوان نرسد
بخوان که مرگ به اینجای داستان نرسد
امید آخر این باغ خودفروخته باش
به فکر جنگل پروانههای سوخته باش
از احتمال نفسهای رستگار بگو
من از غبار نوشتم،تو از بهار بگو
تلاش آخر دنیای در حریق بمان
به پای کوه نشستم تو در ستیغ بمان
من از غبار سفرهای دور میآیم
از امتداد شب بوف کور میآیم
تنم تباه شد از لحظههای سخت رفیق
دو برگ مانده به اتمام این درخت رفیق
بیا به روزنهای پشت مرگ فکر کنیم
به میهمانی بعد از تگرگ فکر کنیم...
+احسان افشاری
به چشم بر هم زدنى
سه سال گذشت
و حال
از تمام اشکها و لبخندهاى مصوت
کلماتی صامت بر جای ماندهاند
براى افسانه شدن در سالهای بعیدِ نامده ...
خوبِ من!
اکنون پیش از آنکه سینه به سینه نقل شویم :
سه سالگیمان مبارک :)
+متشکرم از تمام دوستانی که منو دنبال میکنند،میخوانند و با نظراتشون مایه دلگرمیم میشن و یا خاموش اما مُدامند :)
++یه تشکر ویژه هم از عارفه بانو دارم که تقریبا از همون ابتدای کار همیشه منو مورد لطفشون قرار میدادن،میخوندن و تا مدت ها تنها دنبال کننده من بودن و هروقت واقعا نیاز به یه دوست داشتم حضورشون پررنگتر از قبل میشد تا نشون بدن هنوز مهربونی و محبت ونور لابه لای سیاهی این روزا از بین نرفته...عارفه جان ازت ممنووووونم خیلی زیاد :) :*
+++زمان زودتر از آنچه ساعت شنی میگفت، ریخت...