سرم خرابهی آواز دورهگردان است
و مرگ ترجمهی دیگر زمستان است
بخوان که عقدهی این عاشقانه سر برسد
بخوان که مرگ دو تا کوچه دیرتر برسد
بخوان که شاید از این سالها عبور کنیم
بخوان که هر چه نخواندیم را مرور کنیم
بخوان که چلهی سرما به استخوان نرسد
بخوان که مرگ به اینجای داستان نرسد
امید آخر این باغ خودفروخته باش
به فکر جنگل پروانههای سوخته باش
از احتمال نفسهای رستگار بگو
من از غبار نوشتم،تو از بهار بگو
تلاش آخر دنیای در حریق بمان
به پای کوه نشستم تو در ستیغ بمان
من از غبار سفرهای دور میآیم
از امتداد شب بوف کور میآیم
تنم تباه شد از لحظههای سخت رفیق
دو برگ مانده به اتمام این درخت رفیق
بیا به روزنهای پشت مرگ فکر کنیم
به میهمانی بعد از تگرگ فکر کنیم...
+احسان افشاری
وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم، هیچ
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش، نابوده شدیم
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفقگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
از من اثری ز سعی ساقی ماندست
وز زمزمه ی عطر اقاقی ماندست
وز باده دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی ماندست
.
خیام