بعضی حرف ها
بیشتر از ده بار روی "ارسال مطلب جدید" کلیک کردم اما هر بار وقتی خواستم بنویسم پشیمون شدم... چند بار هم چند تا کلمه نوشتم اما اونی نبود که دلم میخواست... بعضی وقت ها بعضی حرف ها انقدر سطحی و پیش پا افتاده اند که نمی دونی چه طوری و با چه رویی باید اونها رو بنویسی... اما بعضی وقت ها بعضی حرف ها به خاطر مهم بودنشون توی هیچ کلمه و جمله ای معنی واقعی خودشون رو پیدا نمی کنند... اینجا قرار بود یه حرف مهم زده بشه... به من اعتماد کنید.
+شاید حالا که این پست را خواندید با خودتان بگویید که ازروی بی حوصلگیِ تمام و برای رفع تکلیف انتخاب شده است، اما نه، من این پست را تقریبا بعد از دو الی سه بار خواندن تمام پست های آقا مجتبی( ملقب به آبو) انتخاب کرده ام، دلیلش هم آن است که احساس کردم این پست قرار بوده حرف های زیادی برای گفتن داشته باشد اما ( از آنجا که همهمان قطعا در این طور موقعیت ها قرار گرفته ایم که کلمات کشش نداشته باشند برای آن چیزهایی که از ذهنمان تا سر انگشت هایمان طغیان کرده و جوشیده اند)مسکوت مانده است، این پست را انتخاب کردم چون پرونده اش هنوز باز است، این پست را انتخاب کردم تا بگویم شاید استیصال مانع نوشتن خیلی حرف های مهم شوند اما دلیل نمیشود آنهارا احساس نکنیم، من آن حرف های مهم را احساس کردم بی آنکه چیزی خوانده باشم...
++من را ببخشید بابت پرحرفی، شاید بهتر بود فقط پست را بی هیچ توضیحی مینوشتم :)