میخواهم شمارا با یکی از گونه های انسانی که شخصا چند صباحیست با وی گلاویز( دلیلش را بعدا میگویم)شده ام، آشنا کنم:
مردیست در حدود چهل و پنج سال سن، قدی نه چندان کوتاه، چهار شانه، تیپ و قیافه ای در حدِ "اصلا حرفش راهم نزن" و خالی از هرنوع احساس و عاطفه، انگار که دنیا برایش در رنگ های سیاه و سفید خلاصه میشود... فرد مذکور را میتوان از خیلی جهات به یک دیوارِ یکدست سفید تشبیه کرد چراکه هرگز ندیدهام لبخند بزند،اخم کند، ناراحت شود و یاخدایی نکرده تغییری در حالت صورتش ایجاد کند هرگز و هرگز، چراکه چشم هایش هیچگاه یاد نگرفته اند حرف زدن را، چرا که ذهنش چیزی جز یک نرم افزار برنامه نویسی شده نیست، چراکه او به معنای واقعی یک آدمآهنی ست و دقیقاً همانقدر انعطاف ناپذیر...
حال تصور کنید قرار است حرف های چنین آدمی را به گوش جان بسپارید و مو به مو اجرا کنید! آنوقت است که درست وقتی رو به رویش نشسته اید و سرتان را به حالت تایید تکان میدهید درونتان جنگیست نابرابر جنگیست که درست مثل جنگ های کودکی برنده اش تنها آدم بزرگ ها هستند جنگی ست که شمارا مجبور به سرکوب میکند جنگی ست که شمارا مجبور به تحمل نگاه های مدام وی به ساعت میکند....
همهی اینها باعث میشود که شما درحالی که لبخند ملیح بر لب،نیم ساعتِ تمام به حرفهای وی گوش میدهید به طور کاملا صامتی با همه اطرافتان( من جمله همان آقای محترم) گلاویز باشید و در آخر هم در حالی که با گوشزد تمام ایراد هایتان شمارا با خاک یکسان کرده است خودتان را باهر زحمتی جمع کنید و تحویل پدر یا مادرتان دهید!