آنه
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟
وقتی روشنی چشم هایت، در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود،
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات،
از تنهایی معصومانه دست هایت…
آیا میدانی که در هجوم دردها و غم هایت
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات
حقیقت زلالیِ دریاچه آب های نقره ای نهفته بود؟
آنه
اکنون آمده ام تا دست هایت را
به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری،
در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی!
و اینک آنه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست …
در انتظار تو...