چند وقتی ست شب ها عمیقا از خود میگریزم، از گذر وحشیانه عمر و از ثانیه های عجول...من هیچ وقت از هیچ چیزِ این زندگی نهراسیدم اما انتظار و نا آگاهی دارد مرا میکشد، فکر میکنم این هم از هیجانات زندگی باشد، مثل وقتی که هشتاد-نود متر را با "سقوط آزاد" شهربازی بالا میروی و چند دقیقه همانجا میمانی، هر لحظه سرشار از ترس سقوطی اما در عین حال سکوتی آرامش بخش در تو جاری ست، میخواهی از آن ارتقاع به شهری که زیر پاهایت تردد دارد نگاه کنی ، اما هر آن فکر فرارسیدنِ موعد این لذت را در تو با ترس می آمیزد.
روزهای عجیبی ست از همیشه آرامتر هستم و انگار هرچه به کنکور نزدیک تر میشویم آرامتر هم میشوم، فکر میکنم انتظار واقعه از خود واقعه سخت تر است و حالا که انتطار دارد نفس های اخرش را میکشد و هیجان وقوع واقعه دارد تمام ابعاد جانم را در بر میگیرد، احساسی خوشایند به من دست داده... اما با این همه باز تعجب میکنم، باز میگریزم و دچار استیصالم، انگار هم بخواهم تمام شود و هم نخواهم! انگار که خودکشی کرده باشم و با این حال در آخرین نفس ها هوارا ببلعم ...
احساس میکنم دارم روح زندگی را لمس میکنم و حقیقت زمان در این واقعه به ظاهر ساده برایم تجلی پیدا کرده است...روزهای عجیبی ست، خیلی عجیب...