میدونی
یه شب درست وقتی که تنهایی و فقط صدای انبساط و انقباض در و دیوار میاد،میام سراغت
یه شب درست وقتی که جلوی آینه سعی داری آخرین دندونای آسیاییت رو مسواک بزنی و زل زدی تو چشمای خودت، میام سراغت
یه شب درست وقتی که میری از تو کیف چرمیت که گوشه اتاق کز کرده کلید بیاری تا درو قفل کنی، میام سراغت
یه شب درست وقتی که تلویزیون،چراغ،مودم و کولرو خاموش میکنی و برای چند لحظه شکل روشن اجسامو به حافظه میسپاری، میام سراغت
یه شب درست وقتی که آروم آروم دستتو به دیوارا گرفتی و سمت اتاقت حرکت میکنی، میام سراغت
یه شب درست وقتی که به حجم خالی اتاق رسیدی،در سکوت چراغ خوابو روشن کردی و لیوان آبو گذاشتی کنار رختخوابت، میام سراغت
یه شب درست وقتی که از خستگی نا نداری و پنجره رو باز میکنی و میخزی زیر ملحفه، میام سراغت
یه شب درست وقتی که چشماتو گذاشتی رو هم و با خودت گفتی: الانه که خوابم ببره، میام سراغت
میام سراغت، میام سراغت و میام سراغت ...
اونوقت یه گلوله فکر و خیال خالی میکنم تو مغزت و میگم:
یک-یک مساوی...!