ساعت پنج عصر را نشان میدهد ، خیابانها به طرز عجیبی خلوت هستند، زندگی برای هر ماشینِ رهگذر به سمتی در جریان است و رانندهها و پیادهها فارغ از احوال هم به ثانیههای گرم عصر چنگ میزنند، از خیابان راهم را به سمت پیاده رو کج میکنم از مرز باریک بین دو ماشین پارکشده عبور میکنم و منطقه امن را پیش میگیرم، هوا ابری و گرفته است و هر از گاهی بادی گرم گردو خاک نشسته به جان آسفالتها را در چشمم فوت میکند، بی هیچ مقصدی گام برمیدارم، به خیابان اصلی میرسم و با رسیدن اولین تاکسی زرد دربستی میگویم و سوار میشوم از هوا آتش میبارد من اما درونم یخ بسته و برف میبارد، راننده تاکسی پیرمردی ست ریز نقش که از دست های زمختش میشود فهمید عمرش را زیر آفتابِ نشسته بر فرمان گذرانده است، پیرهن آبی و شلوار طوسی عینک طبی گرد و صورتی لاغر و اصلاح نشده دارد... چشم هایش را اما نمیبینم زل زده به شیشه ماشین بوق میزند، چیزی ورای آن شیشه پیرمرد را آزار میدهد... از چراغ قرمز که میگذریم به آینه و من نگاه میکند
-«دختر جون کجا باید برم حالا» صدای صاف و جوانی دارد و درست مثل دوبلورها صدا و تصویرش باهم نمیخواند...
+«مستقیم» صدایم انگار از اعماق چاهی بلند و یا از اعماق وجودم به گوش میرسد
ترافیک روانی ست و سرعت کم، از پنجره نگاهی به خیابان میاندازم به لطف شهرداری سرتاسر پر از درخت است و نقاشی، پنجره را پایین میکشم و ناگهان یک دسته برشور تبلیغاتی به استقبالم میآیند، این حرکت ناگهانی مرا از دنیای خود بیرون میآورد و کمی میترساند
- «آخر وقت که میشه دسته دسته میندازن که زود برن خونه، تقصیریم ندارن بسته زبونا خدا میدونه واسه خرجی چند ساعت وایمیستن تو این آفتاب، همین که هلاک نمیشن خیلیه، حتما خونه چشم انتظارشونن مثل ما که بی کس و کار نیستن...» خندهای میکند و دنده را عوض میکند.
چیزی نمیگویم در واقع چیزی ندارم که بگویم، با خود فکر میکنم مامان حتما منتظر من است و از این فکر ناگهان تشویش عجیبی در وجودم به راه میافتد مضطرب دستم را به صندلی جلوی ماشین میگیرم خودم را بالا میکشم و به ساعت ماشین نگاهی میاندازم و انگار که مقصد را یافته باشم با صدای نسبتا بلندی میگویم:
«آقا میشه لطفا برگردید»
+ داستان نوشت
++ بیشتر توصیفه البته :)