دیوانگی را به خاطرت بسپار برای برگ های خشک کنار پیاده رو برای شب هایی که از صبح میگریزند برای تنهایی پس از یک روز شلوغ برای چشم هایی که معنای زندگی را در خود کشته اند و برای دست هایت که آلوده دردند...
پاییز فصل دیوانگی ست هنگامه ی جنون است باران میبارد برگ ریزان میشود کلاغها بی وقفه قار قار میکنند و تو در عین لذت بردن از این همه شگفتی خداوند ته دلت غمگینی و انچنان بغض الودی که دوست داری بباری و بریزی و هق هق کنی ، همچون باران و درختان و کلاغان
مگر نه اینکه زندگی برباد دادن تمام علت هاست....؟ خوبید؟ این عوض شدن رنگ ها وقتی از پایین ترین نقطه ی وبلاگتون به بالا میریم دلهره آور و هیجان انگیزه...
۱۹ آذر ۹۷، ۱۷:۴۶
من نوشت:
چقدر قشنگ :)
بله خوبم :)) شما خوبید؟؟
چقدر توصیف جالبی داشتید هیچکس تاحالا به این دقت نگفته بود ^_^ خیلی ممنوووون
خوبم خوبم... آخرین باری که اومدم اینجاشما در سکوت بودید،خدا کنه که خوب باشید... عهههه واقعا کسی نگفته بود؟من همون بار اولی که اینکارو کردم متوجه شدم و بعد چندبار تکرارش کردم،از یک رنگ گرم میرسی به رنگی که بازتره جالبه که این تغیره پرده به پرده اتفاق می افته و یکهو نیست به بالا که میرسی حس میکنی یهو تو دلت خالی میشه... هوووممم چقدر حرف زدم..
۲۱ آذر ۹۷، ۱۳:۴۱
من نوشت:
خداروشکر ^_^
خیلی وقت بود اصلا خبری ازتون نبود...البته اینکه منم نبودم بی تاثیر نیست!
راستش خیلی میخواستم که پس زمینه تونالیته داشته باشه و برای تصویرش خیلی گشتم خیلی امتحان کردم تا اونی شد که باید، اینکه متوجهش شدید و دقیق اشاره کردید خیلی دوست داشتنی بود، ممنون :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
ألَیس الله بکافٍ عَبده؟ آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟!
هنگامه ی جنون است
باران میبارد
برگ ریزان میشود
کلاغها بی وقفه قار قار میکنند
و تو در عین لذت بردن از این همه شگفتی خداوند
ته دلت غمگینی و انچنان بغض الودی که دوست داری بباری و بریزی و هق هق کنی ، همچون باران و درختان و کلاغان