توی عزیزم
چطور میشود به کسی که از دست رفته است امید داد؟ نشسته ام کنار باتلاقی بزرگ و درست در مرکز آن کسی نفس های آخرش را میکشد، به من بگو چطور میشود به کسی که از دست رفته است امید بست؟ همان کسی که تلاش نکند فرو میرود و تلاش کند بیشتر فرو میرود... به من بگو چطور میشود با کسی که از دست رفته است وداع کرد؟ با کسی که دیگر نمیشناسیاش، با کسی که دست و پا زدنش شور یاری را درونت برنمیانگیزد، با کسی که نشسته ای و غرق شدنش را تماشا میکنی چطور میشود وداع کرد؟ چطور میشود این تن سنگین لمس را از نظاره ویرانیِ هر آنچه ساخته است، باز داشت؟ چطور میشود مدت ها جنگیده باشی و به یک باره غرق شدن غنائم جنگیات را ببینی؟ به من بگو کسی که و یا چیزی که از دست رفته است اصلا دیگر چه فرقی میکند متعلق به که باشد؟ چه فرقی میکند آن وقت که غرق میشود از دست من برود یا از دست تو؟
توی عزیزم
آن هنگام که کسی رو به نابودی ست، آن هنگام که کسی آرام آرام از دست میرود چطور میشود لبخند زد و گفت: آفرین فقط یکم دیگه مونده، تو میتونی!