دخترم
دخترِ عزیزم
دخترِ کوچک و بی گناهم
مرا ببخش که میگویم
اما
کاش هرگز به این دنیا نیایی
مرا ببخش که در عین اشتیاق به تو
در دورترین لحظه از مکان ایستاده ام و
در خود ذوب میشوم
مرا ببخش اگر حتی قدمی هم
برای مظلومیت چشم هایت برنمیدارم
دخترم
پیش از اینها اگر از من،دنیا را میپرسیدی
برایت میگفتم دنیا عروس رعنایی ست که
ابر میپوشد و خورشید می آویزد
آواز میخواند و با ماه میرقصد
برایت میگفتم دنیا
ابروهایش را که گره میزند،
دماوند سر میکشد و
دلش که میگیرد،
باران بر گونه اش گل می اندازد
اما اکنون
برایت میگویم دنیا عروس افسرده و سرگردانی ست که
جگرش را "خون" کرده اند آدم ها...
دخترم
زیباى من
بیا و لختى رو به رویم بنشین
میخواهم یک دل سیر تماشایت کنم
میخواهم یک دل سیر برایت بنویسم برایت بخوانم
میخواهم صدایت کنم
میخواهم دست هایت را بگیرم
بیا برویم...
بیا برویم و بیگانه از تمام دنیا
زیر باران پاییزى پرواز کنیم فریاد بزنیم و رها شویم
تا به کى لا به لاى انبوه لباس هاى زمستانه کز کنیم
و باران را
تنها روى پنجره مه گرفته به خاطر بیاوریم؟
بیا برویم...
شاید دیگر هرگز به این اندازه کودک نبودى
شاید دیگر هرگز مادرت را اینگونه بى تاب نیافتى
آه
جان من
روزمررگی
عاقبت مارا
خواهد کشت
بیا برویم
باران تمام شد...
دخترم
بگذار بی هیچ مقدمهای
بدون هیچ کلمه اضافهای
تنها بنویسم که:
سخت دلتنگت هستم
بیا...
آهسته نه!
با شور
بیا
همین حالا که
دست هایم را
با شوق
گشوده ام
همین حالا که
نوشداروی قبل از مرگی...
زیبا!
دنیا همیشه به رنگانگی دوران کودکی باقی نمیماند
و از جعبه آدمرنگی ها
گاه آدمهای سیاه بیرون میآیند
که بر هرچه دست بگذارند آنرا به خاک سیاه مینشانند
دخترم
اگر روزی قلب کوچکت آکنده از سیاهی یکی از همین آدم ها شد
اورا ببخش
نه به خاطر ندانم کاری هایش
بلکه درست به خاطر خودت
ببخش تا خاطر آزرده ات رها شود
و سیاهی قلبت زدوده
ببخش تا
بخشیده شوی...
عزیزکم
میخواهم بدانی
دنیا آنقدر ها هم که میگویند ناعادلانه نیست
و حسابِ سیاهی لشکر آدم ها
روزی صاف خواهد شد...
دخترم!
حقیقت آن است که آدم ها عادت میکنند
به بودن ها،نبودن ها، به گردش روز،آمدن شب،به زمین به زمان
حتی به قوانین و بدیهیات...
جان من!
زندگی مجموعه عادت هاست
همین عادت ها هستند که اگر تغییر کنند غم ها و شادی ها را به وجود میآورند...
اگر روزی همراه با هدیهای کوچک به خانه آمدم،شادمان خواهی شد و اگر هرگز نیامدم،غمگین ...
عزیزکم!
عادت های خوب را در خود ایجاد کن و عادت های بد را ترک...
و هرگاه احساس کردی اراده ی خود را از دست دادی به سرانجام تلاش ها و سختی ها فکر کن.
محبوب من!
مبادا بگذاری زندگی و عادت هایش انتخاب را از تو بگیرند...
عزیزکم!
مادرت را بر پرحرفی این روزهایش ببخش
دلم عجیب پر است
و هربار که دست بر قلم میگیرم
تورا نشسته رو به روی خویش میابم
انگار که تمام دنیا سکوت کرده اند
تا گفتگوی دیگری رقم زنیم...
جان من!
در زندگی درد هایی را خواهی یافت که نهتوان با کس درمیان گذاشت و نهتوان به تنهایی تابشان آورد
اگر از من میشنوی
حروف را برای بیانشان بچین ویا
نقشی بر سفیدی کاغذ سیاه کن
اصلا میتوانی
دستی بر ساز کشی و نت های دردآلود را به رقص آوری...
زیبا!
مبادا درد هایت را در لباس اصوات به باد بسپاری
که باد چرخ ها خواهد زد
و آنگاه مردم هریک جراحت تازه ای بر لطافت تو خواهند شد
دیگر حرفی نیست
جز آنکه
دردهایت را سخت و گرم در آغوش گیری...
آنگاه خواهی دید
که چگونه
تبلور درد ها
قوت قلبت میشوند...
دخترم!
آسمان را ببین
هوا
دریا
و خورشید را...
تمامشان از برای توست
پس خود را در بند آدم های کوچک و خواسته های کوچک ترشان گرفتار مکن
وسیع باش
مهربانی را بی چشمداشت اول از همه بر خود و بعد از آن بر دیگران، بتاب
که اگر با خود مهربان نبودی، مهربانی را فراموش خواهی کرد...
جانِ من!
زندگی کوتاه تر از آن است که لحظه های خوب را برخود حرام کنی
زیبا!
بگذار به جای نصیحتهای بی پایان
دستی میان گندمزار موهایت کشم
راستی میدانی
آسمان در چشمانت جاری ست؟
و خورشید
از میان انگشتان کوچک تو طلوع میکند؟
دریا به پای تو میافتد
و هوا
عشق را در تک تک سلول های تو تزریق میکند؟
زندگی زیباست فرزندم
زندگی
زیباست...
نازنینم
زندگی سخت کوتاه است و فاصله میان دلبستن و دل کندن لحظه ای
چشم بر هم زدنی ست خرد سالی و کهن سالی
و امان امان امان از آدم ها
سبز دلت را بر پنجره فولاد آدم ها مبند که نام دیگرشان فانی ست
و در نهایت آنچه برای تو خواهد ماند جایی ست خالی و دلی از دست رفته
دخترم
زندگی میگذرد
وداد از این لحظه های مودب که مدام جای خود را به یکدیگر میدهند
و زمانی به چشم خواهی دید
لحظه های دور در گور
لحظه های نزدیک... شلیک!
جان من
زندگی میگذرد مبادا بگذاری و بگذرد....