توی عزیزم
خواب دیدم یک کولی بیابان گرد هستم با یک پشته که به طرز غریبی به من گره خورده بود. گمانم گذشته و خاطراتم را به دوش میکشیدم و یا شاید آرزوها و آینده ام را، اما نه، بیشتر که فکر میکنم درمییابم برای کولیای از آن دست، تنها چیزی که معنا دارد حال و هیزم است. در خوابم مردی بود که صورتش را ندیدم، در تمام طول خواب نمایی از پشت آن مرد را میدیدم انگار که همیشه درحال رفتن بود، انگار که هم بود و هم نبود، اما انگار شادی و شور زنده بودنم بود.
توی عزیزم
صحنه گرم و نفس گیری از خواب را واضحا به یاد میآورم که آتش بزرگی روشن بود و صدای سوختن هیزم ها سکوت بیابان را میشکست، ناگهان نیرویی درونی مرا به پایکوبی وا داشت، ایستادم و شروع کردم به چرخیدن اطراف آتش، با همان پشته و لباسی سرهم که به دامن آن سکه های کوچکی متصل بود و با هر حرکت به هم میخوردند، شالی به کمر و دستمالی به سرم بسته بودم، خلخال نسبتا سنگینی به پایم بند بود و دیوانه وار پایم را به زمین میکوبیدم، جریان زمان در آن لحظه ایستاده بود و مرا تماشا میکرد. عقلم را پاک از دست داده بودم، میچرخیدم و کاملا رها بودم. هر از گاهی مشتی از شن های بیابان را بر سر میریختم و شوریده حال میخندیدم. در همین احوالات بودم که شجریان شروع کرد به خواندن، رفت آن سوار کولی، با خود تورا نبرده...
توی عزیزم
شجریان میخواند و من بی وقفه میرقصیدم که بازهم نیرویی درونی مرا به سمت چادر کوچکم کشاند، وارد چادر که شدم احساس کردم بادی وزیده و همه چیز را با خود برده است، هراسان چشم میچرخاندم و گنگ بودم تا اینکه دریافتم آن مرد رفته است، مردی که هرگز صورتش را ندیدم، سپس هوا و زمان سنگین شد، من مثل کسی که جان از بدن او رفته باشد درحال سقوط به سمت زمین بودم. به آرامی یک پر و به سنگینی یک جسم بی جان که در آب فرو میرود، سقوط میکردم و اصوات اطرافم بم میشد، سقوط میکردم و تاریکی مرا فرا میگرفت، در خواب انگار ساعت ها آن سقوط ادامه داشت و من بی هیچ درد و یا احساسی معلق بودم، انگار تنها بندی که مرا به دنیا وصل کرده بود بریده شده بود و آن مرد رفته بود، مردی که هرگز صورتش را ندیدم.
توی عزیزم
میدانم باور حرف هایم سخت است، اگر لحظه برخورد با شن های بیابان را با تکانی در جسمم، احساس نکرده بودم هرگز باور نمیکردم این خواب را دیده ام. چه خواب شیرین و غم انگیزی توی عزیزم، چه خواب پرشور و لطیفی توی عزیزم، ای کاش یک بار آن رهایی را تجربه کنی حتی در خواب.
۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۱۸
۸
۰
ف.ع
توی عزیزم
از اشعار ابتهاج مصرعی در خاطرم هست که میگوید «از دیده افتادی ولی از دل نرفتی»، این مصرع حکایت بسیاری از آشنایان من است، آنها که رنج ها بر دوشم گذاشتند و خنده ها از لبم دزدیدند اما هنوز آشنایان من هستند. آنها که بی دلیل دوست داشتن هایشان را پنهان کردند و نفرت هایشان را در دست گرفتند و دوستی ها را حراج کردند به قیمت های اندک، انگار که دنیا برایشان هرگز گرد نبوده است. من هرگز پاسخ سوالم را نیافتم که چرا؟ من که جز مهربانی جز آن خیال های نازک قبل از خواب، جز آن دعاهای آویخته به تسبیح سفید برایشان چیزی نخواسته بودم، منکه از جهان بی رحم جز چند نقطه امن سهمی نخواسته بودم...
توی عزیزم
آن لحظه که پرده ها کنار میروند و ناگفته ها اشکار میشوند، بهت زده به منظره پیش رو خیره میشوم بی هیچ احساسی از خشم و یا ناراحتی، میخواهم بدانی در آن لحظه تنها غم عجیبی به دلم چنگ می اندازد و خودم را ناآشنا مییابم. هنگامی که ناامیدانه از تماشای ویرانی ها روی برمیگردانم با خود زمزمه میکنم «اما من او را دوست داشتم» و طولی نمیکشد که درمیابم اکنون هم او را دوست دارم، او، که از آشنایان من است و حتی روزها و هفته ها و ماه ها بعد همچنان او را دوست خواهم داشت با دوردست ترین نقاط مغزم، انگار که گذشته مرا به احترام وا میدارد.
توی عزیزم
نمیدانم آن لحظه به چه میماند، آن لحظه انگار تکه ای از قلبم بیرون دویده و بر زمین افتاده است اما برگرداندنش برابر است با رد پیوند، همراه با شورش خودم علیه خودم، آن لحظه انگار پیوند آشنایی از میان رفته اما حافظه آشنایی نه... آن لحظه انگار... همان که ابتهاج گفت، انگار از دیده افتاده اما از دل نرفته او. او، که از آشنایان من است.
۱۷ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۱
۵
۰
ف.ع
توی عزیزم
همیشه میگویند آدم از یک دقیقه بعدش خبر ندارد، راست میگویند، من ظرف دو روز گذشته یقین کردم که راست میگویند. معلوم نیست وقتی این نامه به دستت برسد احوالاتم چگونه است، اما اکنون دراز کشیده ام و عبور گاه به گاه ماشین ها از خیابان، خلوتم را نشانه میرود انگار که صدای شکافته شدن هوا ابتدا چندین بار میان ساختمان ها انعکاس مییابد و سپس از پنجره اتاق سرک میکشد. نمیدانم وقتی این نامه به دستت میرسد شب است یا روز، نمیدانم داری لبخند میزنی یا چشم هایت غم بار است، اما من اکنون سنگینی غبار روزهای گذشته را بر تنم احساس میکنم و میدانم وقتی چشم هایم گرم خواب شوند، آرام آرام همه چیز را از یاد خواهم برد تا فردا، گفتم فردا، اصلا معلوم نیست فردا چشم هایم را رو به کدامین جهان باز کنم جهان تو یا جهان مردگان؟
توی عزیزم
درست همین حالا که داشتم میم عزیزم را مینوشتم برق رفت، گفتم که، آدمی از یک دقیقه بعدش خبر ندارد، به آنی ظلمات میتواند تمام زندگی آدم را بگیرد، مثل زندگی محمود وقتی داشت با ماشین غلت میخورد، یک بار دوبار سه بار چها...میدانم محمود حتی از وقوع چرخش بعدی هم خبر نداشته است چرا که اخبار همیشه مربوط به گذشته اند، نه حال و نه آینده.
توی عزیزم
مرا ببخش، همیشه درست لحظه ای که غم به غایت خود میرسد برای تو مینویسم اما این تنها لحظه ایست که من از یک دقیقه بعدم خبر دارم.
۱۰ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۸
۷
۰
ف.ع
توی عزیزم
سلام
شاید دیگر ننویسم سلام یا پیش از این هرگز ننوشته باشم سلام، اما به وقتِ کرونا و دیگر بیماری ها، سلام، که شنیدهام سلام سلامتی میآورد.
توی عزیزم
گمان میکنم از غمانگیز ترین بیماری ها، آلزایمر باشد، آقاجان امروز عصر از خواب بیدار شد و یک مرتبه احوال برادرش را گرفت، ای کاش آن لحظه بودی، همان لحظه که خنده بر لبهای همه خشک شد، چرا که وقتی متوجه شد فوت کرده است بار دیگر، به کیفیت بار اول، به عزا نشست.
توی عزیزم
مادر میگفت هر روز این اتفاق تکرار میشود، فکرش را بکن، هر روز تازه بفهمی برادرت فوت کرده است، هر روز تازه بفهمی مراسم ختمش را نگرفتند و هر روز کرونای لعنتی را اینگونه به خاطر بیاوری، خوبتر که فکر کنی میبینی این درست مفهوم واقعیِ "داغ دل تازه شدن" است.
توی عزیزم
من طاقت دیدن اشک های هیچ مردی را ندارم، حتی مُحرمِ آن سال ها که هنوز در مسجد جایی کنار بابا داشتم، تمام مدت به چشم هایش خیره میشدم مبادا که گریه کند، امروز هم تاب دیدن اشک های آقاجان را نداشتم انگار وجود من بود که داشت ذوب میشد و از چشم های خاکستری گودرفتهاش میریخت، میخواستم وجودم را بغل کنم که، کرونای لعنتی را به خاطر آوردم.
توی عزیزم
چطور میشود غمی را در شیار های مغز یک نفر دفن کرد، غمی که هر روز زنده میشود...؟
۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۳۴
۹
۰
ف.ع
توی عزیزم
چطور میشود به کسی که از دست رفته است امید داد؟ نشسته ام کنار باتلاقی بزرگ و درست در مرکز آن کسی نفس های آخرش را میکشد، به من بگو چطور میشود به کسی که از دست رفته است امید بست؟ همان کسی که تلاش نکند فرو میرود و تلاش کند بیشتر فرو میرود... به من بگو چطور میشود با کسی که از دست رفته است وداع کرد؟ با کسی که دیگر نمیشناسیاش، با کسی که دست و پا زدنش شور یاری را درونت برنمیانگیزد، با کسی که نشسته ای و غرق شدنش را تماشا میکنی چطور میشود وداع کرد؟ چطور میشود این تن سنگین لمس را از نظاره ویرانیِ هر آنچه ساخته است، باز داشت؟ چطور میشود مدت ها جنگیده باشی و به یک باره غرق شدن غنائم جنگیات را ببینی؟ به من بگو کسی که و یا چیزی که از دست رفته است اصلا دیگر چه فرقی میکند متعلق به که باشد؟ چه فرقی میکند آن وقت که غرق میشود از دست من برود یا از دست تو؟
توی عزیزم
آن هنگام که کسی رو به نابودی ست، آن هنگام که کسی آرام آرام از دست میرود چطور میشود لبخند زد و گفت: آفرین فقط یکم دیگه مونده، تو میتونی!
۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۹:۴۱
۵
۰
ف.ع
این روزها که مرضی فراگیر تمام جهان را در خود بلعیده است، فرصتی شد برای ساختن و پرداختنِ شخصیتی که از آن به نام "تو" یاد خواهم کرد، شخصیتی که میخواهد نام تمام کسانم را یکجا و با واژه "تو" یدک بکشد، نوشتن برای "تو" چیزی بیشتر از طبع آزمایی خواهد بود، چیزی بیشتر از درد و دل و یا گریز از تنهایی، نوشتن برای "تو" یادگاری خواهد بود برای روزهایی که نوشتن را از یاد خواهم برد و از نام کسانم تنها حروفی محو در ذهنم باقی مانده است، برای روز هایی که فراموشی آرام آرام در خطوط پیشانی ام رسوب خواهد کرد و من به دنبال ردپایی از جوانی هستم.
توی عزیزم
باید مخاطبی برای حرف های ناپخته جوانیام پیدا میکردم، مخاطبی آرام که در سکوت مرا مینگرد، بی هیچ حرف و قضاوتی، چراکه من جملات نصیحت را از برم، همان جملات امری دلسوزانه که قرار است به تمام صفات زندگی ام "تر" بیفزایند...
توی عزیزم
من از تمام مستمعان مصوت به سمع صامت تو پناه آورده ام
پذیرای من باش.
+ فکر کردم بهتره اینجا هم ثبت بشن.
۲۸ تیر ۹۹ ، ۱۲:۵۷
۷
۰
ف.ع
با اینکه خیلی اینجارو دوست دارم اما به علت سختی در دسترسی و اشتراک گذاری عکس و فایلا و دلایل دیگه، تصمیم گرفتم کانال بزنم، قطعا در کانال فعالیتم بیشتره اما اینجا هم بسته نمیشه، پیشاپیش از عضو شدنتون خوشحال و متشکرم :)
+ join
۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۲۱
۳
۲
ف.ع
فیلم انگل رو دیدین؟ نظرتون چیه؟
+ این نوع فیلم سازی رو دوست دارم، این نوعی که میدونی شخصیت اصلی فیلم گناه کاره اما بهش حق میدی!
۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۱۵
۴
۰
ف.ع
غمگین و آرومم مثل ماه شب چهارده پشت ساختمونای بلند و نور های خیره کننده شهر
غمگین و گنگم مثل لحظه اول تصادف که نمیدونی از کجا خوردی
غمگین و خسته م مثل وقتی کل اتوبان رو با اهنگ رولت روسی میری و میری و دنبال دوربرگردونی
غمگین و راضیم مثل وقتی که یه قدرت ماورایی رو احساس میکنی که حواسش بهت هست
غمگین و منتظرم مثل وقتی هی نوار اعلانات گوشیتو میکشی پایین و خالیه
غمگین و سنگینم مثل وقتی که از ترس سرما لحاف میندازی روی خودت اما نفست بالا نمیاد
غمگین و بلاتکلیفم و از خدا از ته دلم میخوام که زودتر تکلیف رو بهم نشون بده...
+ راضیم به رضات به چیزی که برام مقدر کردی به هرچیزی که تو میدونی و من نمیدونم، دلمو بزرگ و قوی و آروم کن...
۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۹
۴
۱
ف.ع
خدا جونم
حکمتت هرچی که هست میپذیرم و میپذیرم و ارومم با چیزی که تو میخوای، سر خم کردم و چشم میگم و میدونم که بهم قدرت میدی، ایمان دارم که اگر چیزی رو جلوی پام گذاشتی توانشو از قبل درونم قرار دادی و منو براش ساختی، ایمان دارم که هرچیم بشه میبخشیم و بغلم میکنی یه بغل گرم یه بغل مطمئن یه بغلی که پشتمو گرم میکنه و دلمو قرص
وسط تمام این هول و ولا ها، آرومم و راضی چون میدونم تو هستی و درعین حالی که برای همه ای فقط برای منی انگار، توجه ت رو احساس میکنم میدونم دستمو گرفتی و تاتی تاتی راه میبری تا به جایی که میخوای برسم
خدا جونم
من معجزه توام و به معجزه ت ایمان دارم، برام معجزه کردی و هروقت بخوای میتونی معجزه تو جور دیگه ای نشون بدی، همه میگن حکمت اما من میگم معجزه، منتظر معجزه ت هستم و نشستم کنار گود و دارم تماشا میکنم که چجوری دنیا رو برام میچرخونی...
خدا جونم
هرچیم که بشه، بازم شکرت
دوست دارت، ف.ع
۱۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۵۷
۳
۰
ف.ع
در تن آرزویی برای خواب
در روح تمنایی برای نیندیشیدن ...
+ فرناندو پسوآ
۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۳
۵
۰
ف.ع
از در میاد تو دستشو مشت کرده میگه چشماتو ببند دستتو بده بهم درست وقتی که منتظری سوسک پلاستیکی تو دستش باشه یه دستبند خوشگل میذاره کف دستت و میگه برات از جشنواره کسب و کار مدرسه خریدم، این اولین باره که تنهایی خرید کرده برام با پولی که میتونست کلی خوراکی خوشمزه بخره... کی انقدر بزرگ شدی لعنتی؟ چجوری میشه عاشقت نبود چجوری میشه با اینکه نمیذاری محکم بغلت نکرد؟ چجوری میشه برق خوشحالی تو چشماتو دید و گریه نکرد؟ چجوری میشه نمرد برات وقتی میگی دیدم همه دستبندات تیره ست منم رنگ تیره شو گرفتم ... آخ از دست تو که دلم هرروز برات تنگ و تنگ تر میشه تا از مدرسه بیای و باهم ناهار بخوریم و حرف بزنیم و بخندیم به ریش دنیا، آخ از تو که مثل یه تیکه از وجودمی...
+ داداش
۱۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۷
۹
۰
ف.ع
به آمدن ها اعتباری نیست
وقتی درها از باز و بسته شدنِ مدام
صدای جیغشان درآمده که نیا
وقتی بالابر ساختمان
همیشه به همکف برمیگردد
به آمدن ها اعتباری نیست
وقتی از زمین به آسمان
باران و هی باران...
"اخیرا" در کدام "آخرین بازدید" معنا میگیرد
امید روی کدام دیوار یادگار میگذارد
کدام کوچه را آذین می بندند
و به کدام شیرینی وعده سفارش دادهاند
وقتی به آمدن ها اعتباری نیست...؟
۲۷ آبان ۹۸ ، ۰۱:۲۹
۵
۰
ف.ع
از اون لحظه ای که احساس میکنی هیچکس حرفاتو نمیفهمه حتی خودت...
+ هرکسی از ظن خود شد یار من...
++ و امان از وقتی که نزدیک ترین ادما بهت، دورترینن توی ذهنت
۱۰ آبان ۹۸ ، ۰۳:۰۹
۶
۰
ف.ع
یه روزایی انگار کل رختشور خونه های عالم جمع شدن تو دلت و خانم هایی با لباسای سفید هی چنگ میندازن به دلت، هی چنگ میندازن و هی لباساشون قرمز میشه از خون جگر...
یه روزایی انگار سر تموم شدن ندارن، حتی اگه خورشیدو بذاری تو جیبت و زل بزنی به آسمون، هوا آبی مایل به نارنجی میمونه که میمونه...
یه روزایی انگار واقعا غروب جمعه خودشو بهت نشون میده تا دست کم نگیری اون روزارو...
۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۸:۰۴
۵
۰
ف.ع
تنها اگر آفتاب از غرب طلوع میکرد
اگر زندگی در سیاره ای دیگر ممکن بود و
باران در بیابان میبارید،
من بار دیگر در مردمک چشم هایت سبز میشدم...
اگر "هیچ"، کسی را شامل میشد
آن کس من بودم
و اگر برای "همیشه" مرگی بود
تا آن مرگ، من، همیشه میبودم
و اگر زمین گرد بود
من آن دیدار هر باره بودم
که هر روز از سمت نصف النهاری نو
به تو میرسیدم
و اگر "پایان" را آغازی بود
من این سطر هارا ادامه میدادم...
۱۳ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۰۱
۷
۰
ف.ع
مرا ببر به شهری که تابستان ها باران میبارد...
+ دلم تنگ شده برای اینجا، خوبید؟ :)
۱۰ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۲
۵
۰
ف.ع
میدونی تو با گذشت زمان از رفتار های درست و غلط آدما تو ذهن خودت یه شناخت پیدا میکنی و کم کم اگه نتونی تو حال باشی، میری تو ذهنت و با اون آدمی که با شناختات ساختی زندگی میکنی، کم کم حتی اگه اون آدم اشتباهاتشو جبران کرد دیگه نمیبینی و مدام با همون تصویر ذهنیت که قدیمی شده آزارش میدی، با ندیدنت آزارش میدی، این میشه که اون آدم دست از اثبات خودش به تو، میکشه و دیگه انگیزه ای برای تغییر به خاطرت نداره، بذار یه رازیو بهت بگم، یادت باشه آدما ممکنه هر روز عوض بشن و اگه بتونی یاد بگیری با حالِ آدما زندگی کنی کمتر با رفتاراشون سورپرایز میشی، وقتی بفهمی که رفتار خوب یا بدش مربوط به همون مقطع هست راحت تر با ابراز احساساتش یا نادیده گرفته شدنت کنار میای و میتونی در لحظه تصمیم بگیری با توجه به شخصیتی که همین حالا رو به روته چه رفتاری بهتره، اینطوری کمتر احتمال داره به خاطر تصویر خوبی که از اوایل رابطه ت با یه آدم تو ذهنت داری، بدی های الانش به چشمت نیان و حاضر به موندن تو یه رابطه مریض بشی، اینطوری کمتر احتمال داره به خاطر تصویر بدی که از اوایل آشناییت با یه آدم تو ذهنت داری، خوبی ها وتغییرات الانش به چشمت نیان و حاضر به بخشیدنش نشی... اینطوری آدما کمتر عجیب غریبن و به نظرت میاد که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست!
+ تا حالا چقدر با آدم اشتباه گذشته تون، آدم درست الانتونو قضاوت کردن؟
++ تا حالا چقدر با فرض ثابت بودن شخصیت افراد در سیر زمان، فرصت تغییرو ازشون گرفتید؟
+++ عنوان: ترکیب قضاوت و فرصت هست!
۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۱۷
۵
۰
ف.ع
اینکه تو زندگی یک نفر انقدر اهمیت داشته باشید که تصمیمای مهم زندگیشو با توجه به نظر شما بگیره، براتون چه حسی داره؟
+ برای من وحشتناکه!
۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۲:۰۲
۵
۰
ف.ع
یعنی وضعیت رشته ما اینجوریه که تو طول ترم میریم سر کلاس فقط یه سری اسم میشنویم و حاضری میزنیم بعد میریم خونه از روی کتابای مرجع قطوری که داریم میخونیم ببینیم اصلا اون اسما کجای بدن هستن و کلی سعی میکنیم از تصاویر دو بعدی یه تجسم سه بعدی تو ذهنمون به وجود بیاریم، برای امتحانای اخر ترم تازه ویس کلاسارو گوش میدیم ببینیم استاد جلسه اول داشت چی میگفت! که بازم ممکنه نفهمیم البته :|
+ چند ترمه یه سوال ذهنمو مشغول کرده : مگه نگفتن کنکور بدین برین دانشگاه دیگه همه چی راحته؟ :|
۱۷ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۱
۸
۰
ف.ع
هی رفیق
به روز ها و ثانیه های عمرمان نمی ارزید آنهمه بی قراری
آنهمه انتظار
آنهمه پرخاش
برای هیچ...
ما
دست در دست میخندیم
میچرخیم
همان طور که
دنیا
همان طور که
روزها
شب ها...
چشم هایت را از من برندار
مگذار آنچه از دنیا
در پسزمینهای درهمآمیخته
میگذرد
زندگیات را
بدزدد...
من برایت حرف ها دارم
با صدای بلند
و قصه هایی دور را از برم
برای زمزمه شب هایت
چشم هایت را از من برندار...
۱۴ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۳
۸
۰
ف.ع
نمیدانم چه اتفاقی درحال وقوع بود، ذهنم به ناگاه پر شده بود و چیزهایی که میشنیدم همه جا همراهم بود،تمام لحظات در چشمم سیال بودند و آنچه در قلبم احساس میکردم گنگ اما آشنا بود، به سبکی پر قدم میزدم و به رهایی قاصدک هرجا که روزی رویایش را در سر داشتم، میرفتم، میخندیدم و تمام آینه انعکاس سرزندگی بود، آنچه تدریجا پیش آمده بود ناگهان سر برآورده بود و مرا میخواند، جدال تمام ناشدنی وجدان و شوق گلویم را میفشرد اما چشم هایم را بسته بودم و پیش میرفتم، شب را با رویایی که وحشیانه در ذهنم میتاخت صبح میکردم و صبح انتظاری شیرین بر من غلبه میکرد، ناملایمات را به آغوش میکشیدم و برای آدمها آواز آزادی سر میدادم، آنچه نامش تغییر بود با من همراه شده بود و احساسی خاکستری ناشی از عدم اطمینان وجودم را رنگ میکرد، در پی حیقیتِ "درست" و "غلط" بودم و در عین حال از آنچه ممکن بود دریابم میهراسیدم، جهان برایم حکم مادری مهربان داشت که سخاوتمندانه بر من میبخشید و من بی مهابا در حال رشد بودم با اینهمه از هماهنگی تام جهان تعجب میکردم و نمیدانستم چرا انتخاب شدهام؟ نمیدانستم فصل برداشت رسیده بود یا موعد آزمون؟ نمیدانستم و سرگشتگی مدام آتش وجودم را شعله ور میکرد... من برای چه، در دنیا مبعوث شده ام؟ زمین برای چه، پذیرای من است؟ از حرکت ایستاده بودم و تماما چشم شده بودم که عشق را دریافتم... آنچه به من داده شده بود عشق بود و آنچه از من میخواستند عشق بود، زمین، آسمان، انسان عشق بود، من عشق بودم و زندگیام مسیری برای تکامل عشق...
۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۱۱
۶
۰
ف.ع
You are a bubble
You have rainbow in your face
in your words
and in your friendship
But
All is a sweet deception...
You are just untouchable
۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۱۹
۷
۰
ف.ع
مسیر من و تو دوتا خط متقاطع بود که وسطش یه گره کور داشت به بزرگی پنج سال... اما کم کم شد دوتا خط موازی نزدیک به هم، انقدر نزدیک که میتونستیم دستای همو بگیریم اما تو مسیر هم نبودیم دیگه، دستامو دراز کردمو دستاتو گرفتم زمین خوردی باهات زمین خوردم، دویدی باهات دویدم، خندیدی انقدر خندیدم که گوش شیطون کر شه ولی یهو نمیدونم چی شد؟ زمین دهن وا کردو فاصله گرفتن خطامون،دوره دور شدیم عزیزم، داد زدیم تا صدای همو بشنویم ولی به جاش ناراحت شدیم از هم، قلبامون برای هم میتپید ولی کسی صداشو نمیشنید، اما یه روز موهامو باد اورد لای دستات، جلو که میرفتی نزدیک میشدیم ولی درد داشت عزیزم، میگفتیم دوست داشتن با درده خودمونو گول میزدیمو اون دوتا خط موازیو وصله پینه میکردیم ولی این روزا به هیچی اعتبار نیست... وصله پینه ها یه روز که دیگه نتونستیم همو ببخشیم پاره شدنو هردومون پرت شدیم، پرت شدیم تو یه خط جدید... حالا هرکدوم رفتیم پی خطامون به امید اینکه یه جایی باز تو کارمون گره بیفته و گذشته تکرار شه، یعنی میشه عزیزم؟
+ از دست رفتن دوستیا همیشه سخته ولی یه روز اتفاق میفته، یه روز که نمیفهمیم چی میشه و زمین دهن وا میکنه و...
۰۷ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۲۹
۸
۰
ف.ع
سال نوتون مبارک :)
+ میدونم قراره یه سال عجیب غریب و عالی باشی پس سختیاتو به جون میخرم ;)
۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۵۶
۸
۰
ف.ع
کلید رو از بین انبوه وسایل توی کیفم پیدا میکنم و توی در میچرخونم همزمان کفشامو درمیارم و به اهالی خونه سلام میکنم قبل از اینکه برم تو اتاقم روپوش سفیدمو مچاله میکنم توی لباسشویی و دکمه شو میزنم در قابلمه غذا رو برمیدارمو به غذا ناخنک میزنم و یکم نمک و آبلیمو بهش اضافه میکنم، میرم توی اتاقمو تمام وسایلمو میذارم روی میز نامرتبم، پرده اتاقمو میکشم و به گلام نگاه میکنم به خودم قول میدم که امروز حتما آناتومی بخونم پس بین وسایل روی میز یه جای کوچیک پیدا میکنم و کتابمو روی صفحه مورد نظر باز میذارم، مامان صدام میکنه تا همگی باهم ناهار بخوریم بعد از ناهار دراز میکشم و چند صفحه از کتاب جدیدی که خریدم میخونم از یه قسمتش خیلی خوشم میاد عکس میگیرم و برای چندتا از دوستام میفرستم، میخوام بخوابم اما قبل از خواب به همه چی فکر میکنم به اینکه با هر سختی ای که باشه دارم رشته مورد علاقه مو میخونم، به اینکه کنار خانواده مم، به اینکه کار میکنم و زندگیم اونجوری که میخوام داره پیش میره، میدونم مثل یه سال قبلم نیستم و خیلی پیشرفت کردم آدمای دورو برمو اونجوری که همیشه میخواستم انتخاب کردم و ارتباطاتم محدود تره و آرامشم بیشتر... فکر میکنم و خدا رو شکر میکنم که هرچیزی به صلاحم بوده برام رقم زده و سرنوشتمو انقدر قشنگ کشیده... فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم تا کم کم پلکام سنگین میشن و خوابم میبره...
+ ممنون از آقا
رامین بابت ایجاد این چالش جالب ^_^
++ تشکر ویژه از
عارفه بانو بابت دعوت از بنده :)
+++ چون خیلی دیر به دیر پست میذارم احتمالا جز معدودی از دوستان، دیگه کسی منو نمیخونه درنتیجه دعوتم بی فایده ست... ولی خب هرکدوم از شمایی که این پست رو میخونید دعوتید به این چالش :))
۲۸ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۲۸
۵
۰
ف.ع
از دیوار های دودی
از خیابان های شلوغ
از باران سیاه
به کودکی پناه آوردن
به نوستالژی سال ها پیش
به کوچه ای که تنها نامش
از ده سال قبل
روی آبیِ تابلو
باقی مانده
از چهره شهری که دیگر
نمیشناسی اش
از آدم هایی که
از پایتخت
شهری بیرحم ساخته اند
به تخت پناه آوردن
به خانه ای که
طبقه چهارم
واحد نهم
هنوز چیزی از خاطرات را
لای ترک های دیوارش
پنهان کرده
خوابیدن
خوردن
خوابیدن
خوابیدن
و خوا...فرار
از یکسال و اندی پیش
از شعری که
درد بوده و اتهام
فرار از فکر
فکرِ تنهایی
تنهاییِ بی منت
منتی که نبود...
منت نبود اما
سرزش بود
بیانصافی بود
خودخواهی بو...فرار
از شلوغی
پشت لباس های رنگی
مخفی شدن
و آسمانی که با "پرتقال من"
بارید
تا خیسی شال
متهم به گریه نشود
و غم
پشت بی روحی کلمات
پشت فنر های مصوت تشک
پشت ملافه ای سفید
پشت دریچه قلب
قایم شد
بیست
نوزده
هجده
.
.
.
یک
"اومدم"
پیدا نشدن
ماندن
لانه کردنِ غم
در قلب
و لخته ای که
ذهن را گنگ کرد
و زبان را لال...
+حتی الان از پشتِ این دیوار که ساختم تا دوسِت نداشته باشم( پرتقال من - مرجان فرساد )
۲۳ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۵۷
۴
۱
ف.ع
گاه آدم ها تنها میگذارنت
و تو میمانی و
یک دنیا تلاشِ تنهایی
تو میمانی و
سرمایی که برتن خیابان یخ بسته و
صدای نا آشنای رهگذری که گلهای بیهودگی از دست هایش میچکد
رهگذری که میخندد و دندان برجگر میفشارد
رهگذری که به نیمه روشن اجسام قدم میگذارد
رهگذری که در بُعدِ زمان از ثانیه ها میگریزد
رهگذری که از چای، ابرها میسازد برای باریدن
رهگذری که ساختگیست
و تویی...
+همراه با رگبار پراکنده
۱۴ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۵۱
۵
۰
ف.ع
زمستان آرام آرام
می بارید
و احساس ها
رنگ میباختند به آتش
تا سرما
آب شود!
+ کبودی قلبهاشان از سرما بود یا آتش؟
۱۳ دی ۹۷ ، ۱۵:۱۶
۷
۰
ف.ع
اندوهت را به زمان بسپار
به شصت ثانیهای که
تاریکیِ این شب
همه چیز را ناپدید خواهد کرد...
+ یلداتون مبارک :)
۳۰ آذر ۹۷ ، ۲۳:۵۲
۵
۰
ف.ع