هیچکس چیزی را در دل نهان نکرد جز آنکه در سخنان بیاندیشهاش آشکار گشت و در صفحه ی رخسارش پدیدار...
۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۰
۲
۰
ف.ع
و "هیج"
آغاز تمام پوچ ها بود!
۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۵
۱
۰
ف.ع
۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۲
۱
۰
ف.ع
+ ازین دوستی خستم
- مجبور به ادامهش نیستی
یادبگیر خودتو دور کنی از هرچی که خسته یا ناراحتت میکنه
چه اون تختت باشه
چه دوستت
باید بتونی بگذری
میدونی چی میگم؟
هیچ الزامی برات نیست
حتی اگر منم اذیتت میکنم
باید بتونی بگی
یا اینکه
بگذری
چون تو مجبور به تحمل من نیستی
مدارا خوبه
ولی تا یه جایی
نه همیشه
نه برای همه...
❌دیالوگ
۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۶
۱
۰
ف.ع
خدا
نه برای خورشید
نه برای زمین
بلکه برای گل هایی که برایمان میفرستد
چشم به راه پاسخ است...
- رابیندرانات تاگور
۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
۲
۰
ف.ع
پستچی-چیستا یثربی
واقعیت را چنان ساده و روان بیان کرده است که در باور نمیگنجد... حجم عشق در قلب های کوچکشان و انقلابی عظیم...
۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
۲
۰
ف.ع
برایشان بودم
نبودند برایم...
۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۳
۱
۰
ف.ع
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی...
+ قالبم ... بهترم یعنی!
۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۲
۱
۰
ف.ع
دلم
به اندازه ی غروب های خنکِ پاییزی
به اندازه آسمانِ ابریِ توام با تاریکی
گرفته است...
+لطف کن پیش من از دلبر و معشوق نگو
پیش یک آدم معلول نباید بدوی
۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۵
۱
۰
ف.ع
بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته، ماهی مرده بود اما
+برف شدم
باریدم
مه شد
حرف های گرم
اما
مِه
که برف را
آب نکرد...
زمستان
به خود لرزید
اشک شد و بارید
اما
برف
آب را
یخ کرد...
۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۶
۰
۰
ف.ع
حال دلم خوب نیست
قالب هم مثل من...
+من از تصور نبودنت، رو شونهی تو گریه میکنم...
۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۶
۱
۰
ف.ع
چرا؟
۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
۱
۰
ف.ع
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدمهای معمولیای هستند. حتی آنهایی که ما ابرانسان میپنداریم هم وقتی دستشویی میروند، وقتی میخوابند، آبِ دهنشان روی بالش میریزد، آنها هم دچار اسهال و یبوست میشوند، میترسند، دروغ میگویند، عرقِشان بوی گند میدهد و دهنشان سرِ صبح، بوی بد
...
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربیِ ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!
اولین چاره کار این بود که از آنها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولاً این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است.
در قدم بعد، سعی کردم به آنها نشان دهم که من هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، نیازهای طبیعی خودم را دارم.
عصبانی میشوم، غمگین میشوم، گرسنه میشوم، دستشویی میروم، دست و بالم درد میگیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه آدمها دارند.
اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:
اول؛ احترام:
حتی جلوی پای یک پسربچهی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزشتر و مهمترند.
و بعد؛ راستگویی!
به عقیده من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگتر و انسانیتر از راستگویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه آدمهای دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
اینهایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوقها هم میآید.
به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، یک شامپانزهی تمامعیار میشود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!» همهی ما آدمایم. آدمهای خیلی معمولی.
+دالتون ترومبو (فیلمنامهنویس و نویسندهی امریکایی) |
۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۱
۲
۰
ف.ع
دوسال میگذرد
از اولین باری که
ثبت نوشته هایم را در صفحات مجازی آغاز کردم
دوسال میگذرد
و به لطف بلاگفای عزیز(!)
تاریخچه ی یک سال نوشتن هایم بر باد رفت...
یک سال از روزهایی که 'مکتوب' شدند
و یک سال از روزهایی که 'ارتجال' شدند
میگذرد
و به لطف یکی از دوستان
تاریخچه یک سال نوشتن هایم را اینجا چسبانده ام که باد نبرد!
+روزهای گذشته برنخواهند گشت
حتی روزهایی که ثبت شدند...
++دومین سالگردمان مبارک :)
۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۵
۲
۰
ف.ع
ببین
گل های شب بوی ایستاده بر لب پنجره
حالا دیگر صبح ها بو میدهند
میدانی
من به گلدان
من به آب
من به آفتاب
مشکوکم
این دگرگونی
سخت بو دار است
شببو ها حالا دیگر آفتاب گردان شده اند
آفتاب که غروب میکند خمیازه میکشند و
چنان به خواب میروند که انگار بویی برای شب نمانده است
و جالب تر آنکه
نرگس ها چشم بیدار شبند
اصلا همین دیشب یا پریشب بود
که مهتاب
در آغوش آفتابگردان ها خفته بود
و آفتابگردان ها شاداب تر از صبح
نفس میکشیدند
و آنطور مرا نگریستند
که تو گویی من غیر عادی ترین اتفاق اتاق باشم
میدانی
من به خود
مشکوکم...
+آخَر به معنای دیگر و آخِر به معنای عاقبت و پایان می باشد
۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۸
۱
۰
ف.ع
در خاطر" من" هستی
چنانکه خیسی در خاطر" آب"
گرما در خاطر" آتش "
زندگی در خاطر "خاک "
و حرکت در خاطر "باد"
" همیشه" در خاطر من هستی
چنانکه آب همیشه خیس است و خاک زندگی میبخشد
چنانکه آتش همیشه گرم است و باد از حرکت باز نمی ایستد...
+حس پیدا کردن نوشته های قدیمی خودتان چیزی شبیه به پیدا کردن پول در جیب لباس های قدیمی ست(عنوان چیزی ست در همین رابطه)
۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۲
۱
۰
ف.ع
﷽
۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۵
۱
۰
ف.ع
نمیدانم این اشک ها مزه ی شور کدامین روز را میدهند
نمیدانم چه کسی گردو خاک آن روز را فوت کرده است درست در چشمان من
نمیدانم...
تنها بوی خاک خیس خورده ای را در سوزش چشمانم میشنوم...
+باید بنویسم از حال، از حال دستی که از همیشه بدتر است، از دستی که پیجیده درباند مینویسد، از دستی که در آن حرف ها تظاهرات کرده اند، تجمع کرده اند، (کاش میشد بگویم تجمع بیش از دو حرف ممنوع!)
۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۰
۱
۰
ف.ع
هر روز
از مرگ نجات می یابیم
و از تمام حوادث ممکن...
+اَفلا تشکرون؟
۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۷
۱
۰
ف.ع
برخی از احساس هارا نباید گفت
تا بمانند و بمانند و بمانند در دلت
و بشوند یک ترشی حس هفت ساله
آنگاه جایی، در نقطه ای، چیزی، کسی
به بوی حِسَت پی ببرد آنطور که باید ...
+یک نفر باید باشد که «نباید گفت» هارا بر شانه اش بباری...
۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۱
۱
۰
ف.ع