سرم درد میکند
از آن درد هایی که نمیدانم دقیقا از چه نشأت می گیرد
از آن درد هایی که یک دفعه می آیند
از آنهایی که با هر حرکتی تشدید میشوند
سرم
به وسعت تمام مساحتش
درد میکند
و انگار افکاری
شبح وار و ناپیدا
در سرم رقص و پایکوبی میکنند
جمعیتشان آنقدر زیاد است که تمام آن شیار های مغزم را پر کرده اند
شبح های سرگردانی که جمع شدند
متحد شدند
برای سرنگونی عقلم
که هیچ پاسخی برایشان ندارد
میشود یک نفر چراغ های این بزم را خاموش کند؟
محمد نبودی ببینی
شهر آزاد گشته
خون یارانت
پر ثمر گشته...
+چقدر دینمان را ادا میکنیم؟
و چقدر خوب شد
محمد نیست ببیند
شهر این روزهارا...
این روزها که
خون یارانش
پامال گشته...
حسرت به دلم ماند که باری، دوستی بفرستد پیامی!
+از غم نیاموزی چرا ای دلربا،رسم وفا؟ غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند...
و خدایی که در این نزدیکی ست...
لای این شب بو ها
پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب
روی قانون گیاه
.
.
.
.
+لازم دانستم چند مطلب را خدمت بازدیدکنندگان عرض کنم:
یک:اگر مطلبی رمز دار هست لطفا تقاضای رمز نفرمایید
دو:وبلاگ های تبلیغاتی دنبال نخواهند شد( با عرض پوزش!)
سه: به وبلاگ من خوش آمدید :)
گاهی اوقات عقل و منطق یک چیز هایی را قبول میکنند که احساس به هیچ وجه با آنها کنار نمی آید
اگر زمین گرد است پس شاید
رفتن
یک جور
آمدن
باشد!
یا شایدهم
برعکس...
جزوه هایم پر شعر است نمیدانم کی
"درس" دست از سر شاعر شدنم بردارد...
گاهی یک مشکل چقدر میتواند عذاب آور باشد
حتی اگر آن مشکل مربوط به چیز ساده ای مثل یک گوشی همراه باشد...
عذاب آور از آن جهت که به دست خودم حل نمیشود انگار!
و من با خود می اندیشم
اگر امروز
آخرین روز از عمر من بود
آیا بازهم
همه ی کارهایی که امروز قصد انجامشان را دارم
انجام میدادم؟
آیا پاسخ این سوال
"بلی" ست؟
آیا انجام دادن برخی امور
تنها
اسراف زمان
ثروت
و...
نیست؟
آیا رنج و سختی برای آنچه دوستش میداریم
شیرین تر از
تلاش برای آنچه دوست نمی داریم
نیست؟
آیا من
در آخرین روز در زندگی ام
همچنان با سماجتی خاص
خودم را مجبور به خواندن این کتاب های سبز رنگ ملقب به "عربی" میکردم؟
زندگی چیست؟
طی کردن مسیر هایی که قبلا پا خورده اند؟
یا کشف مسیری بکر؟
زندگی آیا
رفتن به دنبال اجبار هاست؟
که اجبار بی لذت
همانا اسراف است
اسراف انرژی
اسراف زندگی
اسراف عمر
.
.
.
عاقبت در روزمرگی هایمان خواهیم مرد
ما انسان های تکرار...
گذران زندگی را
گاه
در جایی دیگر
-شاید خانه ای دیگر
شاید کوچه ای دیگر
خیابانی دیگر
شهری دیگر...
و اصلا شاید زمینی دیگر-
میخواهم؛
شاید آنجا
هوا به جای اکسیژن
مملوء از زندگی بود!