شده ام سفید مدادرنگی ها
که تنها
ماه و ستاره را
در ظلمات شب
نقش میزند
خواب دیدم که شعر و شاعر را
هردو در عذاب میخواهی...
-علیرضا آذر
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که از آدمی چه ماند پس مرگ؟
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
-مولانا(؟)
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود...
-علیرضا آذر
و به شعر های دیگران چنگ میزنم ...
شاید ردی از حرف های خودم
بر سر انگشتانم جاری شوند
شاید چرک کوچکی از نویس ها
زیر ناخن هایم خشک شوند!
از مسیری که رفته بودی،داشت
موجی از انجماد می آمد ...
-علیرضا آذر
به من نگاه کرد.شروع کرد به خندیدن ولی از چشم هایش اشک بیرون میزد، به قاعده ی یک رود خانه...بعد مرا در آغوش گرفت، هق هق کنان گفت:
-علی جان رفاقت هم حدی داره...
آرام سرم را تکان دادم:
-تنها چیزی که حد نداره، رفاقته!
-من او،، رضا امیر خانی
یک نفر مرا به جبر، مجاب به ماندن میکند
نمیداند بودن و نبودن من،مسئله ای نیست...
نازلی!
بهار خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه،
زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر...
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
.
.
.
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی برآمد و
در خون نشست و
رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام
درخشید و
جَست و
رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود و
گُل داد و
مژده داد:
«زمستان شکست!»
و
رفت
-احمد شاملو
نت های رفتنت آرام نواخته میشد
دو
دو
دو
می
دو
دو
دو
دو
"می دو" یدی
دو
دو
دو
ر
دو
دو
دو
ر
می
دو
دو
دو
"دو ر می"شدی
عاقبت روزی چشمهایش را خواهد بست
آن پیر زن خمیده ی پینه به دست
عاقبت روزی خواهد شکست
آن پپیر مرد خمیده ی کیسه به دست