شدهام شبیه به شرلوک هلمز
همان سکانس آخر از قسمت پایانی فصل چهارم
همانجا که ویلون میزند
همانجا که نُت های احساسش را چشم بسته مینوازد
همانجا که میان عروسی و آهنگهای شاد، لبخندش غم دارد
همانجا که تمام دوست داشتنی هایش را از زیر نظر میگذراند
همانجا که نتیجه تمام دوندگی اش برای آدم هارا میبیند
و بعد
همانجا که خودش را در این میان تنها می یابد
همانجا که با خود فکر میکند دیگر نیازی به بودنش نیست
همانجا که باید کم کم محو شود میان رقص و پایکوبی ها
همانجا که دور میشود و دور تر
همانجا که کت بلندش را قدم زنان میپوشد
همانجا که کادر بسته میشود
همانجا که میرود
همانجا که
تمام میشود...
+و ای کاش انرژی در قالب بسته هایی میان هیاهوی میدان تره بار به فروش میرفت!
مرهم نکرد ریش مرا پند دوستان
واندر دلم جراحت گفتارشان بماند...
.
.
.
+پانصدمین پست،با احتساب انتشار نیافته هایم...
دخترم
بگذار بی هیچ مقدمهای
بدون هیچ کلمه اضافهای
تنها بنویسم که:
سخت دلتنگت هستم
بیا...
آهسته نه!
با شور
بیا
همین حالا که
دست هایم را
با شوق
گشوده ام
همین حالا که
نوشداروی قبل از مرگی...
به خنکای پاییز سوگند
زندگی جایی لابه لای سطح سیمانی شهر
ناپدید خواهد شد
اگر
سیاه و سفید آدم ها
با برگ های رنگین درخت
نرقصند...
+ای برگ ستمدیدهی پاییزی، آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی،روزی تو همآغوش گلی بودی،دلداده و مدهوش گلی بودی...
ای عاشق شیدا، دلدادهی رسوا،گویمت چرا فسردهام،در گل نه صفایی نی بوی وفایی،جز ستم ز وی نبردهام،بار غمش در دل بنشاندم، در ره او من جان بفشاندم...
تا شد نوگل گلشن،زیب چمن،رفت آن گل من از دست،با خار و خسی پیوست، من ماندم و صد خار ستم، وین پیکر بی جان...
ای تازه گلِ گلشن
پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی
پژمرده و لرزان...
زیبا!
دنیا همیشه به رنگانگی دوران کودکی باقی نمیماند
و از جعبه آدمرنگی ها
گاه آدمهای سیاه بیرون میآیند
که بر هرچه دست بگذارند آنرا به خاک سیاه مینشانند
دخترم
اگر روزی قلب کوچکت آکنده از سیاهی یکی از همین آدم ها شد
اورا ببخش
نه به خاطر ندانم کاری هایش
بلکه درست به خاطر خودت
ببخش تا خاطر آزرده ات رها شود
و سیاهی قلبت زدوده
ببخش تا
بخشیده شوی...
عزیزکم
میخواهم بدانی
دنیا آنقدر ها هم که میگویند ناعادلانه نیست
و حسابِ سیاهی لشکر آدم ها
روزی صاف خواهد شد...
هماین الآن
میخواهم بلندگویی بکشم
و رویش یک خط اریب قرمز
برپیشانی ام بچسبانم
و دیگر همه چیز
در سکوت دنبال شود...
+لعنت بر دهانی که برای افراد بی مورد باز شود
++خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند
یلدای من
سی ام شهریور ماه است
که بیست و پنج ساعت به طول میانجامد...!
میخواهم بگویم که بعضی آدم ها ذاتاً خیلی نامرد هستند همین طور خود خواه
و اصلا شاید خود خواهی باعث نامردیشان شده
میخواهم بگویم که این آدم ها میگردند و درست کسی را پیدا میکنند که بتوانند حجم انبوه خود خواهی هایشان را از درون آن شخص بیرون بکشند
میخواهم بگویم بعضی آدم ها خیلی بی معرفت هستند
میخواهم بگویم که این آدم ها تنها یک اشنایی دور و کم رنگی با شما دارند، همین و بس
و البته حتی اگر شمارا لازم داشته باشند هم، یادی از شما نمیکنند
اصلا شاید هیچ یادگاری از شما در ذهن آنها، جز چهره ای آشنا، نمانده باشد
ممکن است از آدم های دسته دوم رنجور و دلگیر شوید که آخ چرا هیچگاه حالمان را نمیپرسند، اما مثل آدم های دسته اول از آنها ضربه نمیخورید حداقل!
+بعضی آدم ها تنها رابطه انگلی دارند با اطرافشان! در جهت رفع مایحتاجشان!
چشمهایت را میبندی که چیزی بنویسی
چیز هایی که در ذهنت غوطهورند
چیزهایی که میدانی باید نوشته شوند
اما همین که دست بر دکمه های برآمده
و یا صفحه ی مسطح میگذاری
دیگر هیچ چیز
جز سپیدی
باقی نمیماند
+برف باریده است بر دلم
که اینچنین سپید و تهی از کلمات
زیر انبوه برف ها
به دنبال حرف ها میگردم
شاید کبک ها نیز
نشانی گمشده ای مدفون را
جستجو میکنند
لابه لای حرف ها
نه!
لابه لای
برف ها....