موسیقی متن فیلم چ-بهرخ شورورزی
.
.
.
.
+با آنکه کمابیش نمیفهممش، عجیب نشسته بر دلم...
++از دوستان هیچکدام کُرد نیستند؟
+++نشد که ننویسم...
++++نشد که بی دهن، صداکنم تورو، تمام حرف من، برو برو برو...
گاهى درست موقعى که همه چیز به روال عادی اش در حال پیش رفتن است، آدم هاى عوضى اى پیدا میشوند تا نشان بدهند بر زندگى آدم ها نیز برخى قوانین جنگل حاکم است،اشتباه نکنید! جمله ى قبل به هیچ وجه حاوى کلمه توهین آمیزى نبود بلکه مقصود از عوضى ،اشتباهى ست یعنى آدم هایی که اشتباهى در مکان یا زمانى خاص قرار گرفته اند،اصولا این گونه از آدم ها در ظرف موقعیتشان نمیگنجند و همیشه پایشان را از ظرفشان دراز تر میکنند
مثلا یک مورد از برخورد با این آدم هاى عوضى امروز برایم اتفاق افتاد! بعد از آنکه کیفم را روى صندلى اى گذاشته و چند دقیقه اى از آن دور ماندم...درست همان لحظه که برگشتم و کیفم را پایینِ آن صندلىِ اشغال شده دیدم! و وقتی دلیل را جویا شدم جوابِ "اِ کیفت رفته پایین؟!!" را همراه با پوزخند دریافت کردم!! حتما میتوانید حدس بزنید چنین جوابى آنهم از شخصى کوچکتر از شما چقدر میتواند عذاب آور باشد!همانطور که تمام انرژى ام را جمع کرده بودم تا بدون جدل لفظى از او محترمانه بخواهم بلند شود و برود سر کلاسش پاسخ داد:"اصلا در شأن من نیست با تو بحث کنم چون تو یه بیشعورى" و شروع کرد بلند بلند خواندن درسش که یعنی من صدای تورا نمیشنوم!! به من حق بدهید که با شنیدن این جمله بروم سر وقت معاونشان و از او بخواهم تا در آموزش و مخصوصا پرورش آنها کمى کوشاتر باشد!!
اگر روزی با چنین افرادى برخورد داشتید شاید بهتر باشد به آنها موقعیتى را که بر حسب شانس یا هر چیز دیگر در آن قرار گرفته اند، متذکر شوید باشد که رستگار شوند!
آنه
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟
وقتی روشنی چشم هایت، در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود،
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات،
از تنهایی معصومانه دست هایت…
آیا میدانی که در هجوم دردها و غم هایت
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات
حقیقت زلالیِ دریاچه آب های نقره ای نهفته بود؟
آنه
اکنون آمده ام تا دست هایت را
به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری،
در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی!
و اینک آنه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست …
در انتظار تو...
در پیله تنهایی ات پیچیده ای به امید پروانه شدن
و با اولین باران پاییزی سر از گریبان بیرون می آوری
کمی از سرما به خود میپیچی و با خود فکر میکنی
وقت بال زدن و رقصیدن ِ با برگ های پاییز فرارسیده
آرام میان عطر خاک شناور میشوی و به دنبال حرارتی
و آنگاه که شمع و شعله را با تمام وجودت درک کردی
چشم هایت را میبندی و میشوی جزیی از شب....
+قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
++عمر بسیاری از پروانه ها از یک روز تجاوز نمیکند...!
آنگاه که تغییرات دست به دست هم داده و متبلور میشوند
آنگاه که تو در بلور ها منعکس میشوی
آنگاه که مدام قوانین را میشکنی
و هفت رنگ از تو زاده میشود
آنگاه که دیگر نه سفید هستی و نه قرمز مطلق
سرگشتگی،تمام وجودت را فرا خواهد گرفت
پس بار دیگر به خود بازگرد...
+در زندگی یک وقت هایی هم هست که تمام آهنگ هایت را زیر و رو میکنی
تمام آهنگ هایی که هرکدام نمایندهی دوره ای از حال و هوایت بوده اند
در زندگی یک وقت هایی هم هست که میان همان آهنگ ها هیچ آهنگی مطابق آنچه اکنون حال توست نمییابی...
بعضی حرف ها
بیشتر از ده بار روی "ارسال مطلب جدید" کلیک کردم اما هر بار وقتی خواستم بنویسم پشیمون شدم... چند بار هم چند تا کلمه نوشتم اما اونی نبود که دلم میخواست... بعضی وقت ها بعضی حرف ها انقدر سطحی و پیش پا افتاده اند که نمی دونی چه طوری و با چه رویی باید اونها رو بنویسی... اما بعضی وقت ها بعضی حرف ها به خاطر مهم بودنشون توی هیچ کلمه و جمله ای معنی واقعی خودشون رو پیدا نمی کنند... اینجا قرار بود یه حرف مهم زده بشه... به من اعتماد کنید.
+شاید حالا که این پست را خواندید با خودتان بگویید که ازروی بی حوصلگیِ تمام و برای رفع تکلیف انتخاب شده است، اما نه، من این پست را تقریبا بعد از دو الی سه بار خواندن تمام پست های آقا مجتبی( ملقب به آبو) انتخاب کرده ام، دلیلش هم آن است که احساس کردم این پست قرار بوده حرف های زیادی برای گفتن داشته باشد اما ( از آنجا که همهمان قطعا در این طور موقعیت ها قرار گرفته ایم که کلمات کشش نداشته باشند برای آن چیزهایی که از ذهنمان تا سر انگشت هایمان طغیان کرده و جوشیده اند)مسکوت مانده است، این پست را انتخاب کردم چون پرونده اش هنوز باز است، این پست را انتخاب کردم تا بگویم شاید استیصال مانع نوشتن خیلی حرف های مهم شوند اما دلیل نمیشود آنهارا احساس نکنیم، من آن حرف های مهم را احساس کردم بی آنکه چیزی خوانده باشم...
++من را ببخشید بابت پرحرفی، شاید بهتر بود فقط پست را بی هیچ توضیحی مینوشتم :)