به خنکای پاییز سوگند
زندگی جایی لابه لای سطح سیمانی شهر
ناپدید خواهد شد
اگر
سیاه و سفید آدم ها
با برگ های رنگین درخت
نرقصند...





+ای برگ ستم‌دیده‌ی پاییزی، آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی،روزی تو هم‌آغوش گلی بودی،دلداده و مدهوش گلی بودی...
ای عاشق شیدا، دلداده‌ی رسوا،گویمت چرا فسرده‌ام،در گل نه صفایی نی بوی وفایی،جز ستم ز وی نبرده‌ام،بار غمش در دل بنشاندم، در ره او من جان بفشاندم...
تا شد نوگل گلشن،زیب چمن،رفت آن گل من از دست،با خار و خسی پیوست، من ماندم و صد خار ستم، وین پیکر بی جان...
ای تازه گلِ گلشن
پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی
پژمرده و لرزان...