در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

سطر برجسته‌ای از زندگی من

بی‌شک این ساعات را هرگز فراموش نخواهم کرد...

۳۱ مرداد ۹۶ ، ۰۵:۳۵ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

یعنی کی بیداره این وقت شب

هوم؟؟




+ موقت
++ نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی، حالا چرا؟!
۲۵ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۳ ۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
ف.ع

به من بگو چرا

به من بگو
آدم ها
چطور میگویند:
"دوستت دارم"
حال آنکه
لحظه‌ای هم
این سخن
قلبشان را به تپش وانداشته است
به من بگو
چطور میشود
کسی را دوست داشت
بی‌‌آنکه
روشنای شهابی
در چشم‌ حلقه زند
به من بگو
چطور میشود
کسی را دوست بدارد
آنکه
ذره‌ای از وجدان
بو نبرده است...





+ آیین نامه رو با یه غلط قبول شدم، ممنون از کمکاتون :) اون یه غلط یه اشتباه خیلی جزیی بود که بین دوتا تابلو مشابه تو ذهنم پیش اومد و منجر به غلط شد :|
++ به سکوت چنان پیامبری که از میان واژه‌ها برخواسته باشد، ایمان آورده‌ام...
۲۳ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۸ ۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ف.ع

تقلب برسونید! لطفا!!

میشه بگید بیشتر چه مباحثی برای امتحان آیین‌نامه مهمه؟؟ :)





+ البته به جز تابلوها و حق‌تقدم!
++ یعنی باید شش فصل و به عبارتی دویست صفحه رو بخونم؟! :|

۲۰ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۰ ۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

اتصال اذهان

جایی خالی از هیچکس
جای خالی از هیچکس
جا، خالی از هیچکس
جا خالی، از هیچکس
نه
جای خالی از همه
خالی از همهمه
خالی از هم
خالی از همه‌هم
نه
جا خالی از...پر کنید!؟
۱۸ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۷ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

خب اینم از این

Remember the time you thought you never could survived
You did
And you can do it again

 

۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۹ ۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
ف.ع

When you suffered enough

نیازی مبرم به تنهایی مطلق
درمن ریشه دوانده
تا باز
در جایْ جایِ این تخت
جوانه زنم



+ تنهاییِ خالی از آدم ها
++ قانع نباش اما راضی باش...
۱۴ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۱ ۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
ف.ع

من گنگ خواب‌دیده و عالم تمام کر

سکوتی عجیب در ذهنم جاری ست...
گاهی انقدر فکر برای کردن هست که ترجیح میدهی همه را به حال خود رها کنی و در گوشه دنجِ بی فکرِ ذهنت آرام بگیری...




+ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
++ زانو‌هایت را بغل میگیری و سرت را مثل کبک میکنی زیر درد
۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۰ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ف.ع

سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار-مصطفی مستور

اگر به هر دلیلی می‌خواستی
له شدن روح کسی را ببینی
آن‌جا زیر نور شدید
یا در تاریکی محض نیست
جایی ست نه کاملا تاریک
و نه به اندازه کافی روشن
جایی ست با نور کم...

نگار
۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۳ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

پر از خالی

سفید مطلق
بی وزنی محض
بی هیچ فکری
در من
آغاز شده
درست مثل صبحی که
بامداد گذشته‌اش را
به درد، اشک ریخته‌ای
و آن هنگام که از خواب برمی‌خیزی
انگار بَعدِ سال‌ها ست
فراموشی شیرینی در جانت رخنه کرده است
و با خود میگویی :
عجیب، پس از این‌همه، همچنان زنده‌ام!


نور شدید
خنکای بی وزش
بی هیچ حرفی
در من
آغاز شده
به تنهایی قدم در خالیِ خیالات گذاشته ام
تنم ظرف مکانش را فراموش کرده
دستم بی سنگینی هیچ ساعتی
در زمان غوطه‌ور است
صدایم در قفس حنجره مانده
و راه‌رو ها، بی هدف به پایم می افتند
ردی از حضور انگشتانم برتن دیوار هاست
به گمانم بارها پیش از این نیز
به اینجا آمده‌ام
بار ها پیش از این فراموشی...
۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۵ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

اول شخصِ مفردِ بی‌مقصد

ساعت پنج عصر را نشان میدهد ، خیابان‌ها به طرز عجیبی خلوت هستند، زندگی برای هر ماشینِ رهگذر به سمتی در جریان است و راننده‌ها و پیاده‌ها فارغ از احوال هم به ثانیه‌های گرم عصر چنگ میزنند، از خیابان راهم را به سمت پیاده رو کج میکنم از مرز باریک بین دو ماشین پارک‌شده عبور میکنم و منطقه امن را پیش میگیرم، هوا ابری و گرفته است و هر از گاهی بادی گرم گردو خاک نشسته به جان آسفالت‌ها را در چشمم فوت میکند، بی هیچ مقصدی گام برمیدارم، به خیابان اصلی میرسم و با رسیدن اولین تاکسی زرد دربستی میگویم و سوار میشوم از هوا آتش میبارد من اما درونم یخ بسته و برف میبارد، راننده تاکسی پیرمردی ست ریز نقش که از دست های زمختش می‌شود فهمید عمرش را زیر آفتابِ نشسته بر فرمان گذرانده است، پیرهن آبی و شلوار طوسی عینک طبی گرد و صورتی لاغر و اصلاح نشده دارد... چشم هایش را اما نمی‌بینم زل زده به شیشه ماشین بوق میزند، چیزی ورای آن شیشه پیرمرد را آزار می‌دهد... از چراغ قرمز که میگذریم به آینه و من نگاه میکند
-«دختر جون کجا باید برم حالا» صدای صاف و جوانی دارد و درست مثل دوبلورها صدا و تصویرش باهم نمیخواند...
+«مستقیم» صدایم انگار از اعماق چاهی بلند و یا از اعماق وجودم به گوش میرسد
ترافیک روانی ست و سرعت کم، از پنجره نگاهی به خیابان می‌اندازم به لطف شهرداری سرتاسر پر از درخت است و نقاشی، پنجره را پایین میکشم و ناگهان یک دسته برشور تبلیغاتی به استقبالم می‌آیند، این حرکت ناگهانی مرا از دنیای خود بیرون می‌آورد و کمی میترساند
- «آخر وقت که میشه دسته دسته میندازن که زود برن خونه، تقصیریم ندارن بسته زبونا خدا میدونه واسه خرجی چند ساعت وایمیستن تو این آفتاب، همین که هلاک نمیشن خیلیه، حتما خونه چشم انتظارشونن مثل ما که بی کس و کار نیستن...» خنده‌ای میکند و دنده را عوض میکند.
چیزی نمیگویم در واقع چیزی ندارم که بگویم، با خود فکر میکنم مامان حتما منتظر من است و از این فکر ناگهان تشویش عجیبی در وجودم به راه می‌افتد مضطرب دستم را به صندلی جلوی ماشین میگیرم خودم را بالا میکشم و به ساعت ماشین نگاهی می‌اندازم و انگار که مقصد را یافته باشم با صدای نسبتا بلندی میگویم:
«آقا میشه لطفا برگردید»



+ داستان نوشت
++ بیشتر توصیفه البته :)

۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۵ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

سه و بیست و پنج دقیقه بامداد

شب‌هایی در زندگی‌مان میرسند که با وجود ذهنی مملوء از حرف‌ تنها پیشنهادات کی‌بوردمان را انتخاب میکنیم و به زندگی پس از نیمه شب فکر میکنیم...
۰۴ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۵ ۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

بی‌حاشیه

روزمون مبارک :)
۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۶ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

فرضیه حباب

واژه‌هایم
عناصر بنیادین وجودم
محبوس در حباب‌هایی ناپایدارند
حباب‌هایی که به محض لمس
ناپدید میشوند و پوچ
حباب‌هایی که با عدم لمس
دور میشوند و گم
به گمانم عاقبت
سردرگمی مرا نیز
در خود ذوب کند
و در قالب حباب‌هایی غمگین و بی‌زاویه
تبخیر...
۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۹ ۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع