در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

جیب هایم را موریانه ها خورده اند!

در خاطر" من" هستی
چنانکه خیسی در خاطر" آب"
گرما در خاطر" آتش "
زندگی در خاطر "خاک "
و حرکت در خاطر "باد"
" همیشه" در خاطر من هستی
چنانکه آب همیشه خیس است و خاک زندگی میبخشد
چنانکه آتش همیشه گرم است و باد از حرکت باز نمی ایستد...


+حس پیدا کردن نوشته های قدیمی خودتان چیزی شبیه به پیدا کردن پول در جیب لباس های قدیمی ست(عنوان چیزی ست در همین رابطه)
۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

:)

۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

دیگر از اینهمه عادات ضبط شده بر روز ها خسته ام

نمیدانم این اشک ها مزه ی شور کدامین روز را میدهند
نمیدانم چه کسی گردو خاک آن روز را فوت کرده است درست در چشمان من
نمیدانم...
تنها بوی خاک خیس خورده ای را در سوزش چشمانم میشنوم...


+باید بنویسم از حال، از حال دستی که از همیشه بدتر است، از دستی که پیجیده درباند مینویسد، از دستی که در آن حرف ها تظاهرات کرده اند، تجمع کرده اند، (کاش میشد بگویم تجمع بیش از دو حرف ممنوع!)
۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

آن روی سکه

هر روز
از مرگ نجات می یابیم
و از تمام حوادث ممکن...


+اَفلا تشکرون‌؟
۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

حق دانستن احساس هایم را دزدیده‌ام... از تو شاید و از او باید

برخی از احساس هارا نباید گفت
تا بمانند و بمانند و بمانند در دلت
و بشوند یک ترشی حس هفت ساله
آنگاه جایی، در نقطه ای، چیزی، کسی
به بوی حِسَت پی ببرد آنطور که باید ...




+یک نفر باید باشد که «نباید گفت» هارا بر شانه اش بباری...

۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

کنارمی ولی دوری یه عالمه...

لبخندت تنها تزینی برای صورت
چشم هایت چراغی خاموش
اشکت زاینده رود*
خیسی‌ات بارانِ نابالغ
نگاهت شیشه ای به ژرفای تاریکی
و ما عادت روزمره هم
و تو
مجسمه‌
و من
حرف هایی برای شنیدنت
و من
مشغول حفر تنهایی
و من
رویایی مخروبه
و تو
زندگی مصور
و تو
تندیس سنگی...



*منظور زاینده رود کنکونی، زاینده رودی که دیگر زاینده رود نیست...

+خود برداشت و تصویری از آهنگ مثل مجسمه-مهدی یراحی
++از شاعر متن این آهنگ صمیمانه پوزش میطلبم!
+++ کاملاً امتحانی و ارتجالی

++++ترجیحا همزمان با پخش آهنگ مربوطه خوانده شود :) 

۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

غریبه های قریب

بعضی از آی پی ها هستن که تکرار میشن و این نشون میده که لطف مکرر برخی دوستان تقریبا هر روز شامل حال بنده میشه، جا داره از این آی پی های ناشناس مراحل تشکر و قدردانی رو به جا بیارم، متشکرم از همه‌تون :)


+عنوان: دور های نزدیک

++بعضی از آی پی ها هم همیشه حاضر در صحنه هستن و پست های بنده رو مزین به نظرات و لایک هاشون میکنن، از این آی پی ها هم بسیار بسیار متشکرم :) 

+++ قید بسیار در ادبیات مثل توان در ریاضیات عمل میکنه ؛) 

۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

خبرت هست که(از)پاییز، بی باران، ماهی رفت؟

دست هایش را به هم میمالد
خودش را در آغوش میگیرد
کمی از حرارت درونی اش را سر دست هایش خالی میکند
نگاهی به اطراف می اندازد
هیاهوی بچه ها در گوشش به صداهای مبهمی تبدیل میشود
به تقطه ای میان حیاط خیره میشود
راه می‌افتد
درست در نزدیکی توری که حیاط را به دو نیم تقسیم میکند مکث میکند
مینشیند
میداند هیچکس حواسش به او نیست
میداند فقط خودش هست و خودش
آفتاب کم کم از فراز دیوار ها سرک میکشد
پشت به آفتاب نشسته است
گرمای مطبوعی را درناحیه کمرش احساس میکند
انگار که اورا در آغوش گرفته باشند
سرش را به میله تکیه میدهد
آسمان صاف تر از هر روزِ بارانی ست
دلش ابر میخواست
ابر های پنبه ای کوچک... 
زنگ را میزنند
هیاهوی بچه ها بالا میگیرد
دست‌آویزی جز میله ای که به آن تکیه داده نمیابد
به راه می افتد
پیش از ورود سرش را به سمت آسمان بلند میکند
و با خود می اندیشد:
«قاصد روزان ابری، داروگ!
کی میرسد باران؟»

⏩ دیگه نمیشناسی هوای بیرونُ، خیس میشی اما اصلا نمیفهمی معنی بارونُ...  ⏪

۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع