یکروز ناگهان چشم باز میکنی و میان مردابی ساکن که از زندگیات ساختی خورا آغشته به روزمررگی مییابی به دستهایت که از تنهایی سرد و شکننده شدهاند نگاه میکنی و میخواهی پاهایت را از خواب بیدار کنی که با سایهای فرورفته در آینه ملاقات میکنی او را نمیشناسی او را نمیشناسی...