سکوتی عجیب در ذهنم جاری ست...
گاهی انقدر فکر برای کردن هست که ترجیح میدهی همه را به حال خود رها کنی و در گوشه دنجِ بی فکرِ ذهنت آرام بگیری...




+ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
++ زانو‌هایت را بغل میگیری و سرت را مثل کبک میکنی زیر درد