سفید مطلق
بی وزنی محض
بی هیچ فکری
در من
آغاز شده
درست مثل صبحی که
بامداد گذشته‌اش را
به درد، اشک ریخته‌ای
و آن هنگام که از خواب برمی‌خیزی
انگار بَعدِ سال‌ها ست
فراموشی شیرینی در جانت رخنه کرده است
و با خود میگویی :
عجیب، پس از این‌همه، همچنان زنده‌ام!


نور شدید
خنکای بی وزش
بی هیچ حرفی
در من
آغاز شده
به تنهایی قدم در خالیِ خیالات گذاشته ام
تنم ظرف مکانش را فراموش کرده
دستم بی سنگینی هیچ ساعتی
در زمان غوطه‌ور است
صدایم در قفس حنجره مانده
و راه‌رو ها، بی هدف به پایم می افتند
ردی از حضور انگشتانم برتن دیوار هاست
به گمانم بارها پیش از این نیز
به اینجا آمده‌ام
بار ها پیش از این فراموشی...