شده‌ام شبیه به شرلوک هلمز
همان سکانس آخر از قسمت پایانی فصل چهارم
همانجا که ویلون میزند
همانجا که نُت های احساسش را چشم بسته مینوازد
همانجا که میان عروسی و آهنگ‌های شاد، لبخندش غم دارد
همانجا که تمام دوست داشتنی هایش را از زیر نظر میگذراند
همانجا که نتیجه تمام دوندگی اش برای آدم هارا میبیند
و بعد
همانجا که خودش را در این میان تنها می یابد
همانجا که با خود فکر میکند دیگر نیازی به بودنش نیست
همانجا که باید کم کم محو شود میان رقص و پایکوبی ها
همانجا که دور میشود و دور تر
همانجا که کت بلندش را قدم زنان میپوشد
همانجا که کادر بسته میشود
همانجا که میرود
همانجا که
تمام میشود...






+و ای کاش انرژی در قالب بسته هایی میان هیاهوی میدان تره بار به فروش میرفت!