در پیله تنهایی ات پیچیده ای به امید پروانه شدن
و با اولین باران پاییزی سر از گریبان بیرون می آوری
کمی از سرما به خود میپیچی و با خود فکر میکنی
وقت بال زدن و رقصیدن ِ با برگ های پاییز فرارسیده
آرام میان عطر خاک شناور میشوی و به دنبال حرارتی
و آنگاه که شمع و شعله را با تمام وجودت درک کردی
چشم هایت را میبندی و میشوی جزیی از شب....






+قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
++عمر بسیاری از پروانه ها از یک روز تجاوز نمیکند...!