دست های گرم مادر دستان کوچکم را احاطه کرد، نگاهی به من انداخت...آه! مادر چقدر نگاهت غم داشت...

در خانه را به آرامی باز کرد و کفش های مرا که همین دیروز برای چندمین بار دوخته بودشان، به پایم کرد

حرکات دستش را با چشم دنبال میکردم ...آرام بودو در عین حال محکم...

این دست های ظریف مادر بود؟ نه حتم دارم آنها را جایی میان گذشته، سر سوزن های خیاطی و روی تمام آن لباس های دوخته شده، جا گذاشته است...

برای حفظ تعادلم دستانم را بر شانه هایش میگذارم ؛ این شانه ها از فشار دستان من خم نشده بود...

و باز هم نگاهم میکند، انگشتانم را در انگشت های استخوانی او قفل میکنم...

پیاده به سمت مغازه ها می رویم، میدانم پس انداز همان پول تاکسی هم کمک حالمان است...

در میانه های راه چند بار تنها سرش را به سمت من خم کرد، سنگینی نگاه نگران اورا حس میکردم...سرم را پایین تر نگاه می داشتم نمیخواستم متوجه جدال درونی ام شود...

و در فکر و ذهن من غوغایی به پا بود...در میانه ی این غوغا، صدای کودکی که کفش هایش عجیب شبیه کفش های من بود، به گوش میرسید...چه میخواست آن نگاه پر از خواهشش؟ لب هایش تکان میخورد... 

ک ف ش ...

صدای مادرم را شنیدم که روبه روی مغازه ای ایستاده بود و ازمن میخواست یکی از آن کفش های رنگارنگ درون ویترین را انتخاب کنم...نگاهی به کفش های سفیدم انداختم، سفید نه، مطمئنم چند سال است که دیگر سفید نیستند...انگار غباری خاکستری رنگ رویشان نشسته بود، غباری که هیچگاه پاک نمیشد...

مادرم باز هم صدا میزند

نوع کفش ها برایم مهم نیست، تنها نگاهی به قیمت های سر به فلک کشیده آنها می اندازم...کمترینشان پنجاه تومان قیمت داشت و صدایی مدام در ذهنم تکرار میکرد:

پنجاه تومان...

پنجاه هزار تومان...

چند وقت بود که سوزن های مادر را برایش نخ میکردم و او چشمانش را تنگ تر میکرد تا بهتر ببیند ،تا بهتر بدوزد، تا آن خانم ها بهتر پولش را بدهند...

و آن چشم ها چقدر حرف برای گفتن داشتند...

و آن چشم های مشکی انگار همیشه عزادار بودند.. 

پنجاه تومان...

پنجاه

هزار

تومان...

و چیست آنکه مادر را مجاب میکند خرید کفش را بر چشم هایش، بر جسمش و بر روحش، ترجیح دهد...؟

نه ،من کفش نمیخواستم...

من برای آن چشم های نگران،

تنها 

یک عینک

 میخواستم...