پارسال بود
همین موقع ها
میدانستم اتفاق نزدیک است
انگار که کسی از قبل
دانش اتفاق را
در غریزه ام گنجانده باشد
ظهر بود
تاکسی بدون کولر
بی هیچ جوابی
عبور کرده بود
وَ چراغ راهنما
قرمز
شب بود
نیمه هایش بود
صدا را
در گوش هایم فرو کرده بودم
زمزمه میخواندم
سحری میخوردم
وَ بی هیچ هراسی
واقعه را به انتظار نشسته بودم
غم با من بیگانه بود
چراکه پیش از این
هر روز
چشم هایم را که روشن کرده بودم،
هر شب
ملحفه را که به خواب برده بودم،
غم را بارها چشیده بودم
نه با زبان تن
که با زبان جان
جرعه جرعه آب میخوردم و
اتفاق را قورت میدادم
ترسیده بودم؟
نه
پیش از این
آنقدر ترسانده شده بودم
که دیگر هیچ اتفاقی
مرا نمیترسانْد
وَ این، خود
ویژگی ترسناکی ست
مثل آنکه دیگر
چیزی برای از دست دادن نداشته باشی
آرام بودم
خیلی آرام
انگار که ساعتی پیش
با مرگ ملاقات کرده باشم و
گفته باشد: بمان...
نماز خواندم
تمام ابعاد خانه را
از نظر گذراندم
صبر...
چراغ هارا خاموش کردم
مثل روحی سرگردان
چشم هایم را بستم و
در ذهن
مسیر را یافتم
پس از هزارتو
تخت را در آغوش گرفتم و
واقعه را به انتظا...
نه
دیگر انتظاری نبود
من، خود
واقعه شده بودم
وَ در برابر من ایستاده بودم
گرگ و میش بود
که افتاد
اتفاق را میگویم...
نسیم خنکی از پنجره
به اتاق
تجاوز میکرد
سرد بود
خیلی سرد
وَ آرامش در من
با سرما آمیخته بود
که
رفت...
هیاهویی
در خاکستر سلول هایم
به راه افتاد
چشم هایم بی فروغ تر از همیشه گفتند:
خداحافظ...
وَ بعد
همه چیز
در سکوت فرو رفت
انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده باشد،
آفتاب
رنگ زرد بی رمقش را
بر ابرها پاشید و
همه چیز
تمام شد