(از استخر اومده بود براش غذا گرم کردم برای اینکه مثل بعضی وقتا که خستشه ایراد نگیره دهنش کنم بهش گفتم: )


+دیگه پسر بزرگی شدی بیا خودت بخور من برم سر کارام
- نه من کوچیکم
+چطور مگه
- من فقط هفت سال تو این جهان عمر کردم!
+ قبلش کجا بودی پس؟
(با یه نگاه عاقل اندر سفیهی شروع کرد توضیح دادن)
- از خیلی خیلی قبل که اصلا وجود نداشتم بعدش نُه ماه تو یه جای تنگ و تاریک بودم
+ عه چطوری اونجا زنده موندی اینهمه وقت !؟
- ببین یه بندی شبیه سرُم بهم وصل بود هرچی مامان میخورد خرده هاش میرسید به من
+ خب بعدش چی شد
(یه حالت بغض به خودش گرفت گفت)
- بعدش اومدم تو این جهان بزرگ
(شروع کرد الکی گریه کردن)
+ باشه باشه دهنت میکنم :|