گاهی دلم میخواهد همسر آینده‌ام نویسنده و یا شاعر باشد، هی بنویسد و «تو» های نوشته‌اش به من رجوع کنند.
گاهی دلم میخواهد شعر شوم مرا بنویسد هی مدام بروم در ذهنش واژه شوم و از روحش در جانم بریزد، هی مرا بگوید هی تکرارم کند تا بالاخره جفت و جور شوم و قافیه دار...
اما گاهی فکر میکنم که نه، کاش حتی ذره‌ای هم از ادبیات چیزی نداند چراکه ما نویسنده‌ها انسان های خطرناکی هستیم اگر بخواهیم.
ما کلمات را به اغراق درمی‌آوریم و حقیقت را پسِ مفاهیمی پیچیده پنهان میکنیم، صادقانه بگویم، ما میتوانیم احساس کوچکی را آنقدر بزرگ جلوه دهیم که هرکسی را مجذوب خود کند ویا میتوانیم شور و شوق عشق را در نطفه کلماتی سرد خفه کنیم...
ما نویسنده ها آدم‌های خطرناکی هستیم اگر بخواهیم و تاریخ پیروزی هایش را مدیون لبیک شاعران و نویسندگان است، آنانی که خواندنشان هر مرد و زنی را به قیام وا میدارد.
درهر نویسنده شهرزادی ست که قصه تاریخ میگوید قصه عشق میگوید قصه نفرت میگوید قصه احساس و آدمی را میگوید تا به سر شود هزار و یک شبِ تنهایی... ما نویسنده ها آدم های تنهایی هستیم حتی اگر نخواهیم.
داشتم میگفتم... گاهی دلم میخواهد همسر آینده‌ام... لعنتی... انتخاب با اوست که دلش نویسنده‌ای را بخواهد یا نه...