کتاب ناکامی که در سفر هزار بار باز و بسته شد و علی رغم حجم خیلی کمش تمام نشد. هربار که به اوج میرسید با ندایی از دنیای راوی داستان خارج میشدم و ناگهان دنیای واقعی برمن حجوم می‌آورد، ندایی که میگفت: «آماده شید! میخوایم بریم بیرون!» و به ناچار کتابی را که انگار طلسمِ نخواندن شده است کنار میگذاشتم تا به "حال" بپردازم...
امروز و اکنون دوباره از اولین جمله شروع میکنم:
«امروز مامان مرُد. شایدهم دیروز. نمیدانم...»