وقتی به یه مشکل برمیخوری یه غم بزرگ یا یه سختی، تو مرحله اول از ته دل عزاداری میکنی، گریه میکنی، داد میزنی، آواز میخونی، به بالشت مشت میزنی و میخوای هرجوری شده انرژیای منفیتو تخلیه کنی، فکر میکنی فقط تویی که مشکل داری، دردو غم داری، وسط گریه ها و حال‌بدیت میدونم به سرت میزنه همه چیو ول کنی، همه هدفات، همه چیزایی که براشون زحمت کشیدی، همه راه‌هایی که اومدی، دوست داری اروم بری زیر پتو چراغو خاموش کنی و تو تاریکی و سکوت برای همیشه بمونی، دوست داری دنیا واسه چند ساعت یا چند روز وایسه تا تو بتونی به مغزت استراحت بدی، دوست داری داد بزنی خسته شدم، حتی دوست داری صبح دیگه بیدار نشی، فکرای احمقانه زیادی به سرت میزنه، به خودت حق میدی اما کلافه میشی و نمیدونی چی درسته چی غلط ،حوصله هیچ کار و هیچ کسی رو نداری حتی خودت، ممکنه از خودت از دنیا یا از هرچیزی که باعث ناراحتیته متنفر شی، احساس میکنی تنهایی و هیچکس درکت نمیکنه، یا درد دل نمیکنی یا بعدش پشیمون میشی، فکر میکنی هیچ کس دلسوزت نیست و جهان جای بی رحمیه، به نظرت درد یه دشمنه که میخواد از پا درت بیاره اما بعد میفهمی«آدمی تنهاست با دردی که دارد» پس دستاتو باز میکنی و دردو بغل میکنی و میذاری تمام وجودتو لمس کنه، تو حالا آماده پذیرش دردی و این شروع مرحله دومه... وقتی درد به سمتت میاد از ترس اینکه قراره چی بشه چشماتو میبندی اما بعد کم کم چشماتو باز میکنی، با خودت میگی هنوز زنده م، هنوز سرپام پس با اینکه سنگینی دردو تو قلبت حس میکنی اما اروم به زندگی روزمرره برمیگردی، دیگه طلوع هر روزه ی خورشید برات آزار دهنده نیست، دیگه روزا کسل کننده نیستن اما هنوزم چشمات به عقربه های ساعته تا زود شب بشه و بخوابی، روزا پشت سرهم میان و میرن و تو دردو باخودت همه جا میبری، رو صندلی خسته اتوبوس، پشت ترافیک، رو تخت، تو آشپزخونه، زیر دوش، روی خط عابر پیاده، یه غم آرومی تو نگاهت به لنز دوربین، تو پیامات، تو نوشته ها و حرفات هست و تو حالا دیگه دردو دوست داری، تنهاییتو دوست داری، وجود دردو احساس میکنی اما بهش فکر نمیکنی تا اینکه کم کم خودشو به گلوت میرسونه، کم کم بی قرار میشی، دنبال گذشته میگردی و فکر میکنی دیگه هیچوقت دوباره روزای بدون دردو تجربه نمیکنی، دیگه هیچوقت از ته دل نمیخندی، فکر میکنی احساسات از بین رفتن و همه چیز برات پوچ و سطحیه، از این وضع خسته میشی و میخوای دردو از وجودت دور کنی، میخوای یه ادم جدید بسازی آدمی که خاکستری نیست، آدمی که سبزه، تو حالا از مردگی کلافه شدی و این شروع مرحله سومه... تمام انرژیتو جمع میکنی و فکرتو به کار میندازی، دنبال راه حل میگردی و از هرچیز و هرکسی که بشه کمک میگیری، به خودت برمیگردی و تازه خرابیای درونتو میبینی، شروع میکنی به جنگیدن، به دویدن، به ساختن دوباره، خودتو باور میکنی، به تواناییات ایمان میاری و دوباره همه چیزو از صفر شروع میکنی، احساس میکنی قوی تر شدی، کمتر میترسی کمتر ناراحت میشی، بیشتر میبخشی، بیشتر پیش میری، نگرانیِ شکست و غمِ دوباره همراهته اما ادامه میدی چون میدونی از پسش برمیای، همه آدما و عواملی که باعث شدن اون روزای سختو بگذرونی میبخشی حتی خودتو و به هراتفاقی به چشم فرصت نگاه میکنی، قدر زمان، آدما و خودتو بیشتر میدونی و یه آرامش خاصی تجربه میکنی، مدام جلو میری و به اشتباهات فکر میکنی و میخوای دیگه تکرارشون نکنی، تو حالا عاشق مسیرت هستی و این شروع دوباره زندگیه :)