این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز
این شهر
مرا
با تو
نمی خواست
عزیز...
-علیرضا آذر
اگه بدون عشق من
کنار هر کسی خوشی
به حرمن گذشته مون
چرا منو نمیکشی؟
-احسان خواجه امیری
زندگی عرصه ی نبرد ست
هر کس برای دست یافتن به آرزوهایش
شمشیر میکشد
خنجر از پشت میزند
چنگ میزد
دست درازی میکند
خون میریزد
و گاهی
یک نفر در میانه ی جنگ
آروزیش را به حراج میگذارد
و گاهی
یک نفر زره از تن میگشاید و میگذراد زخمش بزنند
در میانه ی نبرد
طبیب هم هست
مرهم میگذارد روی دلت، روی دیده ات
و بازهم جنگ جویان در حال نبردند...
و شاید آرزو ها نیز
نه به وجود می آیند
و نه از بین میروند
تنها از دست جنگ جویی به دست جنگ جوی دیگر
منتقل میشوند
و اما گاهی
باید
آرزویت را زمین بگذاری
و
بروی...
احساس میکنم دچار خود سانسوری شده ام خودم حرفایم را سانسور میکنم و اینطور میشود که کلمات هم قهر میکنند میگویند مارا نمینویسی؟ و من میگویم عزیزانم دوست دارم اما نمیشود شمارانوشت( و البته که سعی میکنم جوری بگویم که ناراحت نشوند مثلا مهربانتر میگویمشان)اما خب کلمه اتد دیگر! گاهی قهر میکنند و میگذارد و میروند
اینطور مشود که یک به اصطلاح نویسنده ! جوهر حرف هایش که همان کلمات هستند خشک میشود و ساکت میشود
احساس میکند اما احساس هایش گنگند وقتی نمیتواند بنویسدشان وقتی کلمات یاری نمیکنند وقتی دست خود او هم جلونمیرود وقتی ...
و البته که بعضی احساس هارا نمیتوان نوشت حتی اگر کلمات باشند ...
اصلا بعضی وقت ها یک حس را داری و نداری میخواهی از داشتنش بنویسی که میبینی نداریش و با خود میگویی از چه میخواهی بنویسی؟از نداشته هایت؟ پس صفحه وبلاگت را میبندی اما همین که بستی احساس میکنی یک چیزی هست!
عارفانه عاشقت هستم
صوفیانه دوستم بدار...
گاهی میان کشمکش دو احساس متضاد سردرگم میشوی
نظرم را کمی تغییر می دهم
اگر آن فرد جنبه اش را داشت از او تشکر کن...
وقتی از یک نفر ایراد میگیری
و او اصلاح میکند
از او تشکر کن
ما آدم ها تنها یاد گرفته ایم غر بزنیم گله کنیم و ایراد بگیریم
تشکر کن
لااقل برای خودت
بگذار دفعه بعد هم به انتقادت اهمیت بدهد
و تو با تشکر پاداش میدهی هم به خودت و هم به او...
درس نخواندم
درس خواندی
خرخوانمان درس خواند
درس خواندیم؟
مطمئنا درس خواندید
آن ته کلاسی ها که سمت چپند درس خواندند...
من درس نخوا...میخوانم!
هر آمدنی رفتنی دارد، نه؟
آمدن های تو نیز، اینچنین است
آری؟
خیلی بی ربط!